آسمان علم


 
  عبرت‌های تاریخ ...

#تاریخ

#عبرت

#عبرت‌های تاریخ

 

همیشه گفته‌اند تاریخ برای عبرت است، اما کم‌تر دانش‌آموزی تاریخ دوست دارد. تاریخ که می‌خوانی روضه‌ها رنگ دیگری دارد، شادی‌ها طور دیگری می‌شود. تاریخ که می‌خوانی شهرها در برابرت حاضر می‌شوند، انجمن‌ها را می‌بینی که شعر می‌خوانند، صله می‌گیرند و می‌دهند.

وقتی تاریخ می‌خوانی، دلت از خیلی چیزها می‌گیرد، از روضه‌های هیئت‌های دوره‌ی معاصر خبری نیست، اما تو گریه می‌کنی. کسی داد نمی‌زند تا از تو اشک بگیرد، تو در خلوت خودت حقیقت را می‌بینی و اشک می‌ریزی، مثل آن‌روزی که من داشتم تاریخ امام علی علیه‌السلام را خلاصه می‌کردم و با غدیر اشک می‌ریختم که پایانش را می‌دانستم، سقیفه‌اش را می‌شناختم، کوچه و کوفه‌اش را، در و آتش را. رحلت پیامبر قلبت را می‌سوزاند بدون این‌که مداح به اشک تو کمکی کند.

تاریخ را که می‌خوانی از ترسویی جنگاوران نامی و پهلوان کشورت در عصر هجوم مغول‌ها به خشم می‌آیی و از غیرت امام‌قلی‌خان‌ها به وجد.

تاریخ، درس‌های عجیبی دارد. تاریخ عصر ما نیز عجیب است. همه می‌خواهند در این دنیای پر از زیبایی و نعمت، بیشترین نعمت را داشته باشند، می‌دوند که خانه‌شان بزرگ‌تر، غذایشان چرب‌تر، مرکبشان گران‌تر باشد.

تاریخ عصر ما برای آیندگان چه می‌نویسد؟ می‌نویسد در سال 1396 ه.ش، سردار قاسم سلیمانی با کمک محور مقاومت ریشه‌ی داعش را خشکاند، می‌نویسد در این سال عربستان در اقدامی بی‌رحمانه مردم یمن را به خاک و خون کشید. می‌نویسد: رئیس جمهور آمریکا در سخنانی نابخردانه گفت قدس شریف باید پایتخت رژیم صهیونیستی بشود.

تاریخ چیزهای عجیب دیگری هم می‌نویسد: قطب تصوف نوین، سیدمحمد حسینی، که در آمریکا و برنامه‌ی ری‌استارت مثنوی مولوی را تفسیر می‌کند، به هوادارانش در ایران می‌گوید که مساجد را آتش بزنند و آن‌ها نیز چند مسجد را آتش می‌زنند.

می‌نویسد: در یلدای چنین سالی مردم ایران مانند سال‌های گذشته بسیار خرید کردند و طولانی‌ترین شب سال را با تخمه و کدو و هندوانه گذراندند. البته بودند کسانی‌که روبه‌روی میوه‌فروشی‌ها ایستادند و فقط تماشا کردند. افرادی نیز در این شب، نماز شب و دعای کمیلشان را فراموش نکردند

تاریخ این‌را هم می‌نویسد حتما، که در چنین شبی، مادران شهدای مدافع حرم عکس فرزندشان را روی کرسی یلدا گذشتند و با نگاه کردن به آن اشک می‌ریختند، خاطره زنده کردند و یس خواندند که آن شب که شب جمعه نیز هست، فرزندشان را در خواب ببینند و از او به خاطر امنیتشان تشکر کنند.

تاریخ حتما می‌نویسد از کودکان کار کارتن‌خواب، زنان سرپرست خانوار فروشنده‌ی مترو تهران، از کشتی نگرفتن کشتی‌گیر ایرانی با کشتی‌گیر رژیم صهیونیستی، از اشتغال نداشته‌ی جوانان و از بی‌حجابی دختران.

اما تاریخ چیزهای خوب هم می‌نویسد، برای مثال از المپیادها، قهرمانی‌ها، خیرخواهی مردم ایران برای زلزله‌زده‌های کرمان‌شاه، از ساخته‌شدن مدرسه‌ای به نام شهید مدافع حرم، محسن کمالی‌دهقان در یکی از روستاهای سیستان و بلوچستان می‌نویسد.

تاریخ، خوب و بد را باهم می‌نویسد. کاش بتوانیم خوب‌هایش را زیاد کنیم و بدهایش را کم، که کم‌تر گریه کنیم و بیشتر بخندیم.

موضوعات: گفتگو با تاریخ
[چهارشنبه 1396-09-29] [ 06:28:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  سلام به خدای ننعمت‌ها ...

#واهب العطایا

سلام خدای من. سلامی از بنده‌ی خطاکار تو به تو. سلامی از بنده‌ی بی‌خانمان تو و اسیر در دنیای مخلوق تو به تو. سلامی از بنده‌ی تنهای تو که حتی شرم دارد تنهاییش را با تو پرکند. سلامی از دوردستِ دنیای خاکی به خدایِ در این نزدیکی. خدای من! می‌پذیری سلامم را، سلام بنده‌ی خطاکارت را؟ توکه نعمت‌ها به من عطا کردی، می‌پذیری سلامم را؟ می‌دهی نعمت پاسخِ سلامم را؟

خدای من، یا واهب العطایا؟ توکه نعمات فراوان به من دادی، نعمت دیدن، شنیدن، گفتن، لمس کردن. نعمت حیاتت را چگونه شکر گویم وقتی نمی‌توانم حتی فقط نعمت بیناییت را شاکر باشم؟ من که نمی‌دانم چگونه شاکر نعماتت باشم، دائما از تو می‌خواهم و خواهشم تمام نمی‌شود. از تو می‌خواهم مرا از اسیری این دنیا نجات دهی و گرده‌ام ار از آتش دوزخ برهانی. بنده‌ی ناسپاس تو فقط از تو می‌خواهد بدون آن‌که چیزی بدهد.

یا واهب العطایا! تو همان کسی هستی که به من یاد دادی تورا عبادت کنم، بدانم تویی وجود داری، نفس حیاتم از توست. می‌توانم تورا به اسم پوشیده‌ات به همان که من نمی‌دانم چیست، قسم دهم که به من نعمت بزرگ‌تری عنایت کنی؟ تو به من قلب سفیدی دادی، پاک و مطهر، روشن و درخشنده، اما من با خطاهایم، کوچک و بزرگ، آن‌را سیاه کردم. از وقتی دست چپ و راستم را شناختم، برای خط‌خطی کردن قلبم سر از پا نشناختم.

یا واهب العطایا من از تو عبادت درگاهت را نمی‌خواهم، آن‌را داده‌ای تاحدی به من، اذان که می‌گوید نماز می‌خوانم، ماه رمضان که می‌آید روزه می‌گیرم، مواظب حجابم هستم، اما من این‌را نمی‌خواهم، من حتی بهشتت را نمی‌خواهم، می‌خواهم به بهشتت بیایم اما آرزویم بهشتت نیست.

یا واهب العطایا! من از تو عبادت نمی‌خواهم، من از تو عبودیت می‌خواهم. می‌خواهم وقتی از این دنیا خارج می‌شوم، آتش حسد، کینه، غیبت، دروغ، آتش نافرمانی تو، هیزم‌های جهنم نشود و مرا نبلعد. من از تو عبودیت می‌خواهم، می‌خواهم وقتی مرا از این دنیا می‌بری، سالم باشم مثل روزی که مرا به این‌جا آوردی، قلبم سفید باشد و سفیدی چهان پس از این‌جا را ببینم.

یا واهب العطایا! من از تو خانه، درخت، باغ، زمین، ماشین، غذا نمی‌خواهم، تو این‌ها را  روزی قسمت کرده‌ای و برای من نیز سهمی کنار گذاشته‌ای، سهمم را از تو نمی‌خواهم، تو خود آن‌را به من می‌دهی. می‌خواهم وقتی از این جهان خاکی می‌روم، سالم باشم و ایمن و این جز با بندگی درگاه تو میسر نمی‌شود.

یا واهب العطایا! شیطان لعین رجیم راه بندگی در درگاه تورا بر من می‌بندد. وقتی اذان می‌گوید، به من نمی‌گوید نماز نخوان، اتفاقا می‌گوید نماز اول وقت بخوان. اما روبه رویم می‌نشیند و همه‌ی چیزهای خوب این دنیایم را برایم بزرگ می‌کند زینت می‌دهد آن‌قدر که دلم می‌خواهد بنشینم و تماشا کنم. این عبادت خشک و خالی را که نمی‌دانم برای من چه فایده‌ای دارد نمی‌خواهم، من عبودیت می‌خواهم، عبادت‌های بدون لحظه‌ای شیطان را.

یا واهب العطایا! قلب من از تو امنیت و سلامت می‌خواهد، بیماری این دنیا، سختی‌هایش، عذاب‌هایش، همه را می‌توانم تحمل کنم. آن‌چه‎که مرا آزار می‌دهد این است که تو دانای غیب‌ها هستی و من این‌را می‌دانم و به شیطان رخصت می‌دهم عبادت‌های مرا خاکستر کند.

یا واهب العطابا! به من نعمت عبودیت بده که وقتی به نماز می‌ایستم تورا دانای غیب‌ها ببینم نه این‌که فقط بدانم. شاید آن‌وقت به سلامت از این دنیا به آن دنیا کوچ کنم، در امنیت کامل می‌خواهم، بدون هیچ‎گونه دژخیمی که گرزی بر سرم بکوبد؛ من لحظه‌های بدون شیطان از تو می‌خواهم. گرزهای شیطان را از من دور کن و مرا به سلامت از دالان این دنیا به آن دنیا ببر.

موضوعات: مناجات
[دوشنبه 1396-09-27] [ 09:01:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  خاطرات پیش از مرگ من (4) ...

#ادامه‌ی_شماره‌ی_سه صفر

 

از اول این سفر کسی مرا همراهی می‌کند که نامش را نمی‌دانم. گاهی مهربان است، گاهی عبوس، گاهی می‌خندد، گاهی نگران است. وقتی از همسفرانم جدا می‌شوم یا همسفران جدیدی می‌یابم، او هست، نمی‌دانم کیست، آن‌قدر حیرت‌زده‌ام از این سرای فراخ و گسترده که از او نمی‌پرسم تو کی هستی. نگرانم، نگران زبان دراز آن همسفرم، نگرانم که نکند زبان من هم دراز شود و روی زمین بیفتد انگار که پای سومی برایم باشد. به زبان دراز او می‌نگرم و در این اندیشه‌ام که این دیگر چیست که می‌شنوم: «و وجدوا ما عملوا حاضراً و لا یظلمُ ربُک احداً»

در دنیا که بودم، عربی‌ام اصلا خوب نبود، اما این‌جا خوب می‌فهمم. به سمت صدا برمی‎گردم. آقای امیری قاری و حافظ قرآن مسجد محلمان است که آیه را می‌خواند. کمی نگاهش می‌کنم. به خودم می‌گویم من با پدرم گاهی جروبحث کردم، به دختر همسایه که دوستش داشتم، دزدکی، نگاه کردم، پدرم می‌خواست من مسجدی شوم اما نشدم، گاهی هم دروغ گفتم، چندبار هم پشت سر پدرم غیبت کردم و دل خواهرانم را رنجانده‌ام، یکی‌دوبار هم، یواشکی، از جیب پدرم پول برداشتم و به او نگفتم. به همین خاطر در این فضای تنهایی و سکوت و دور از آرامش هستم. آقای امیری مرد خوبی بود، قاری قرآن، حافظ قرآن. همیشه می‌گفت غیبت نکنید، دروغ نگویید، خودش هم نمی‌گفت. با خودم فکر می‌کنم چرا آقای امیری این‌جاست، او باید در بهشت باشد.

کمی از سوز گرما کم شده و هوا کمی نمِ باران دارد. فرصتی دارم تا از آشنایان احوال‌پرسی کنم. آقای امیری حالش خوب بود وقتی من این‌جا آمدم. از او می‌پرسم چه شد که شما هم مُردی؟ به من نگاهی می‌کند و به راهش ادامه می‌دهد. عرق می‌ریزد و پوستش از سوز گرمای طاقت‌فرسا سرخ شده است. با تعجب به آسمان نگاه می‌کنم، بالای سرِ من نمِ باران است، اما همه باران ندارند. نمی‌دانم چرا آقای امیری جواب سؤالم را نداد. به هرحال فعلا با هم همسفر نیستیم. شاید دوباره اورا ببینم. فکر می‌کنم چرا آقای امیری شرمنده بود؟ انگار می‌خواست مرا نبیند!

از آن مسافری که دائما با من همراه است می‌پرسم: تو چرا همه‌جا هستی؟ انگار راهمان یکی است، همه‌ی همسفران تغییر می‌کنند، اما تو نه، چرا؟ گفت: آیا سخن پیامبرت را نشنیدی که می‌فرمود: «پس از مرگ، همدمی با تو به خاک سپرده می‌شود، که اگر بخشنده و کریم باشد، تورا گرامی خواهد داشت و اگر فرومایه و بخیل باشد، تورا واخواهد گذاشت. برانگیخته نمی‌شوی مگر با او، پرسیده نمی‌شوی مگر از آن. پس همدم و همراهت را غیر از نیک قرار نده؛ زیرا اگر نیک باشد، با او انس گیری و اگر بد باشد، وحشت و هراس تو تنها از او خواهد بود. آن همراه و همدم، عمل توست» که من هستم.

ادامه دارد …

موضوعات: رمان
[شنبه 1396-09-25] [ 07:53:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  خاطرات پیش از مرگ من (3) ...

#شماره‌ی_سه صفر

یادم می‌آید در همسایگی‌مان دوستی داشتم که در کودکی، مادرش از پدرش جدا شده بود، پدرش زن دیگری گرفته بود و با او بدرفتاری می‌کرد. خود پدر نیز با این‌که عاشق فرزندش بود به او بهای زیادی نمی‌داد. دوست من با سختی زیاد و محرومیت‌های فراوان بزرگ شد، افسردگی‎ها و نابسامانی‌های روحی بسیاری به سراغش آمد؛ قرص اعصاب و روان هم می‌‎خورد. یک‌روز صبح که از خواب بیدار شدم، صدای پدرش را شنیدم که فریاد می‎کرد و پسرم پسرم می‎گفت. به کوچه رفتم، همه‌ی همسایه‌ها جمع شده بودند، دوست من خودش را حلق‎آویز کرده بود.

همسفران جدیدی پیدا کرده‌ام، هوا خنک شده، درختی دارم که میوه‌اش خرمالوست. یادم می‌آید فصل خرمالو که می‌شد، پدرم هر روز خرمالو می‌خرید، اما هیچ‌وقت نمی‌گفت برای من می‌خرد. اولین شب جمعه‌ی سفر من به این سراست و به من اجازه داده‌اند که به خانواده‎ام سر بزنم. به خانه‌مان می‌آیم، پدرم را می‌بینم که ظرف خرمالویی جلویش گذاشته و نگاهش می‌کند. چند نفر از فامیل و همسایه‌ها آمده‌اند تا به پدرم سرسلامتی بگویند. پدر من عادت ندارد محبتش را بروز دهد، الان هم خیلی برایم اشک نمی‎ریزد. اما من چه دیر می‌فهمم که پدرم چقدر دوستم دارد.

وقتی برمی‌گردم هوا کمی خنک شده، درخت خرمالویی دارم، پدرم برایم فرستاده. هدیه‌ی ارزشمندی است. یکی از همسفرانم زیر گرما عرق می‌ریزد، سایبانی ندارد. می‎خواهم با او حرف بزنم، کمی نگاهش می‌کنم. به من نگاه می‎کند و با حسرت می‌‌گوید خوش به حالت و یکدفعه زبانش دراز می‌شود و روی زمین می‌خزد. چقدر عجیب است! چه شده؟

 

موضوعات: رمان
[جمعه 1396-09-24] [ 06:42:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  صدای خنده‌ی شیطان  بر پهنه‌ی آسمان ...

#خنده‌ی شیطان

من از پس پرده‌ی تاریخ یواشکی به جایی می‌نگرم که حزن و اندوهش در امروزِ تاریخ سایه افکنده است. من کسی‌را می‌بینم که اهل و عیال و دوستانش را برداشته و به‌سوی سرزمین وحی می‌شتابد. من کسی‌را می‌بینم که در سرزمین وحی سر به آسمان بلند و اشک به چشم، بندگی معبود می‌کند و برای امروز تاریخ، میراث برجای می‌گذارد.

من هنوز یواشکی پشت تورق حافظه‌ی تاریخ کسی‌را می‌بینم حج نکرده، سربازان اندکش را برمی‌دارد و می‌رود تا می‌رسد به‌جایی که نینوایش می‌خوانند. تاریخ! مخاطب من تویی، چگونه توانستی سخت‌ترین لحظات برترین بنده‌ی خدا را ثبت کنی. چگونه توانستی نیم‌روزی پشت به مخدّه بنشینی و مشک پاره‌شده‌ی علم‌دار را بنویسی، فریاد یا اخای اورا، ازدست‌دادن چشمانش، بازوانش و رفتنش را.

تاریخ گاهی فکر می‌کنم ننگت باد چگونه توانستی شش‌ماهه را ببینی که خونش فواره می‌زند و بنویسی. گاهی فکر می‌کنم شرمت باد از این‌‌همه نوشتن‌هایت. اما نه، تاریخ! حافظه‌ی تو ابدی‌ترین لحظات خودش را ثبت کرده تا امروز از من اشک بگیرد که بعد به‌خاطر همین اشک‌ها به بهشت بروم.

آیا شعار هل من ناصر ینصرنی آن‌روز حسین از امروز چون منی فقط اشک می‌خواهد، از من تکرار شعار دیروز و اشک امروز می‌خواهد، شعار آن‌روز حسین از امروز من، تاریخ! فقط شعر می‌خواهد، زیارت چندین و چندین‎باره می‌خواهد؟

من فکر می‌کنم شعار دیروز حسین از سرزمین خون و عشق از امروز من شعور هم می‌خواهد، اشک بر سر بهشت نمی‌خواهد، از اشک‌های بر سر بهشت من جرعه‌ای آب برای مادرانِ جوان ازدست‌داده‌ی امروز می‌خواهد،

جوانان بهشتی دیروز دشت نینوا از اشک‌های من جرعه‌ای آب برای حجاب‌های ازدست‌رفته و نمازهای نخوانده می‌خواهد. مادران خیمه‌سوزان‌دیده‌ی دیروز از اشک‌های امروز من خیمه‌سوزی دشمن امروز می‌خواهد که از نینوا به این طرف دیگر حیا نمی‌کند و همین طور خون بر زمین می‌پاشد.

حافظه‌ی تاریخ مخاطب من تویی، که چگونه پابه‌پای تاریخ می‌دوی و بی‌حیایی بعد از نینوا را می‌بینی و می‌نویسی. تاریخ! تو و آن حافظه‌ی بزرگت چگونه خورشید را دیدی و نیزه، حسین را دیدی و شمشیرهای آخته، شیرخواره دیدی و خون پاشیده‎شده به آسمان، دختر ابوتراب دیدی و انتظار خون پاشیده بر زمین.

تاریخ! اشک تو کجاست وقت شیهه‌ی اسبان بر بدن پاکان، وقت صدای بلند طبل و گریه‌ی پر از ترسِ کودکان. تاریخ! تو هم گریه کردی وقت ناامیدی بر سر آب و فریاد یا اخاه، تو هم گریه کردی وقت تیزی خنجر و سینه‌ی ستبر خورشید، وقت بی‌حیایی سواران و چشم نگران خورشید، وقت فروافتادن روبنده‌ی پاکانِ دختران، وقت … .

تاریخ! تو هم گریه کردی یا نه فقط ایستادی و گاهی هم نشستی و برای اشک‌های امروز من توشه چمع کردی فقط؟ اما من امروز برای قاه‌قاه دیروز شیطان و رقص شادی او به‌خاطر سقوط نفس آدمی و بی‌اعتباری نمازهای درِ خانه‌ی خدا می‌گریم، که خون دیروز خورشید بر پهنه‌ی دیروز آسمان، امروز از من فقط اشک از سر درد نمی‌خواهد، که هنوز خورشید نگران همان قاه‌قاه ابلیس است بر پهنه‌ی آسمان.

موضوعات: گفتگو با تاریخ
 [ 06:35:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت