#شماره‌ی_سه صفر

یادم می‌آید در همسایگی‌مان دوستی داشتم که در کودکی، مادرش از پدرش جدا شده بود، پدرش زن دیگری گرفته بود و با او بدرفتاری می‌کرد. خود پدر نیز با این‌که عاشق فرزندش بود به او بهای زیادی نمی‌داد. دوست من با سختی زیاد و محرومیت‌های فراوان بزرگ شد، افسردگی‎ها و نابسامانی‌های روحی بسیاری به سراغش آمد؛ قرص اعصاب و روان هم می‌‎خورد. یک‌روز صبح که از خواب بیدار شدم، صدای پدرش را شنیدم که فریاد می‎کرد و پسرم پسرم می‎گفت. به کوچه رفتم، همه‌ی همسایه‌ها جمع شده بودند، دوست من خودش را حلق‎آویز کرده بود.

همسفران جدیدی پیدا کرده‌ام، هوا خنک شده، درختی دارم که میوه‌اش خرمالوست. یادم می‌آید فصل خرمالو که می‌شد، پدرم هر روز خرمالو می‌خرید، اما هیچ‌وقت نمی‌گفت برای من می‌خرد. اولین شب جمعه‌ی سفر من به این سراست و به من اجازه داده‌اند که به خانواده‎ام سر بزنم. به خانه‌مان می‌آیم، پدرم را می‌بینم که ظرف خرمالویی جلویش گذاشته و نگاهش می‌کند. چند نفر از فامیل و همسایه‌ها آمده‌اند تا به پدرم سرسلامتی بگویند. پدر من عادت ندارد محبتش را بروز دهد، الان هم خیلی برایم اشک نمی‎ریزد. اما من چه دیر می‌فهمم که پدرم چقدر دوستم دارد.

وقتی برمی‌گردم هوا کمی خنک شده، درخت خرمالویی دارم، پدرم برایم فرستاده. هدیه‌ی ارزشمندی است. یکی از همسفرانم زیر گرما عرق می‌ریزد، سایبانی ندارد. می‎خواهم با او حرف بزنم، کمی نگاهش می‌کنم. به من نگاه می‎کند و با حسرت می‌‌گوید خوش به حالت و یکدفعه زبانش دراز می‌شود و روی زمین می‌خزد. چقدر عجیب است! چه شده؟

 

موضوعات: رمان
[جمعه 1396-09-24] [ 06:42:00 ب.ظ ]