خاطرات پیش از مرگ من (3) | ... | |
#شمارهی_سه صفر یادم میآید در همسایگیمان دوستی داشتم که در کودکی، مادرش از پدرش جدا شده بود، پدرش زن دیگری گرفته بود و با او بدرفتاری میکرد. خود پدر نیز با اینکه عاشق فرزندش بود به او بهای زیادی نمیداد. دوست من با سختی زیاد و محرومیتهای فراوان بزرگ شد، افسردگیها و نابسامانیهای روحی بسیاری به سراغش آمد؛ قرص اعصاب و روان هم میخورد. یکروز صبح که از خواب بیدار شدم، صدای پدرش را شنیدم که فریاد میکرد و پسرم پسرم میگفت. به کوچه رفتم، همهی همسایهها جمع شده بودند، دوست من خودش را حلقآویز کرده بود. همسفران جدیدی پیدا کردهام، هوا خنک شده، درختی دارم که میوهاش خرمالوست. یادم میآید فصل خرمالو که میشد، پدرم هر روز خرمالو میخرید، اما هیچوقت نمیگفت برای من میخرد. اولین شب جمعهی سفر من به این سراست و به من اجازه دادهاند که به خانوادهام سر بزنم. به خانهمان میآیم، پدرم را میبینم که ظرف خرمالویی جلویش گذاشته و نگاهش میکند. چند نفر از فامیل و همسایهها آمدهاند تا به پدرم سرسلامتی بگویند. پدر من عادت ندارد محبتش را بروز دهد، الان هم خیلی برایم اشک نمیریزد. اما من چه دیر میفهمم که پدرم چقدر دوستم دارد. وقتی برمیگردم هوا کمی خنک شده، درخت خرمالویی دارم، پدرم برایم فرستاده. هدیهی ارزشمندی است. یکی از همسفرانم زیر گرما عرق میریزد، سایبانی ندارد. میخواهم با او حرف بزنم، کمی نگاهش میکنم. به من نگاه میکند و با حسرت میگوید خوش به حالت و یکدفعه زبانش دراز میشود و روی زمین میخزد. چقدر عجیب است! چه شده؟
[جمعه 1396-09-24] [ 06:42:00 ب.ظ ]
لینک ثابت
|