آسمان علم


 
  نامه‌ای به فلسطین ...

#نامه‌ای به فلسطین

 

سلام به تو فلسطین، به سرزمین خون و اشک، سلام به حیفا و به غزه، سلام به دخترانِ در اسارت، به پسران شهیدشده، به خون‌های ریخته بر خاک، به مقاومت‌های همیشه آماده، سلام به تو و به مردان و زنانت، به کودکانت، سلام به تو فلسطین، سرزمین داغ‌های همیشه در صحنه، سلام به مسجدالاقصایت.

به تاریخ نگاه کن و بدان که چرا شده‌ای ناموس مسلمان، به تاریخ نه، به قرآن نگاه کن که می‌گوید مسجدالاقصای تو روزی قبله‌ی اهل اسلام بوده است، اولین قبله.

به قرآن نگاه کن. جبرائیل را ببین که ختم رسل را از آن‌جا به معراج برد، ببین.

مسجدالاقصای تو جایی است که خداوند خودش آن‌را نام‌گذاری کرد، آن‌را سومین حرم شریف مسلمانان بعد از مکه و مدینه قرار داد.

کلام حضرت امیر علیه‌السلام را نیز به خاطر بیاور که فرمود مسجدالاقصی یکی از چهار قصر بهشتی در دنیاست.

می‌بینی چرا شده‌ای ناموس مسلمان؟ برایت می‌جنگد، خون می‌دهد، محور مقاومت تشکیل می‌دهد، انتفاضه می‌کند و آواره می‌شود. برایت نامه نوشتم که بگویم من نیز می‌دانم.

می‌دانم که تو به ابراهیم و موسی، داود و سلیمان، عیسی و محمد علیهم‌السلام وفادار بودی، محل عبادت بودی، این‌را نیز می‌دانم که عده‌ای آمده‌اند تورا می‎کشند، خونت را می‎ریزند و آواره‎ات می‎کنند.

سؤال من از تو این است فلسطین: تو وفادارِ به انبیاء تا امروز مکان عبادت خدا را حفظ کرده‎، به‎خاطرش جان و مال داده‌ و اسیر شده‌ای و در رثای دخترکان خفته در خاک، خون گریه کرده‌ای. چرا پیروز نمی‎شوی؟ تا کی می‌خواهی نوزادانت را مشق مسلسل‎های سربازان دشمن کنی؟ دشمن تو قدرت دارد، اسلحه دارد، هم‌پیمان دارد؟ اما من این‌را قبول ندارم. در حافظه‌ی من و تو جنگ بدری خودنمایی می‌کند که در آن، مسلمانان اسلحه و قدرت و هم‌پیمان نداشتند، اما پیروز شدند. فکر کن آن‌ها چه داشتند که تو نداری؟

شاید آن‌ها با هم متحد بودند، رهبری واحد را پذیرفته بودند و چشم به پیمان‌های منطقه‌ای نداشتند. شاید برای حفظ مدینه از منیّت خویش گذشته بودند و سیاسی‌کاری نمی‌کردند، زیر پرچم واحد و رهبری واحد برای هدف واحد که اعتلای اسلام باشد، می‌جنگیدند. شاید لازم است شما هم رهبری واحد را بپذیرید و منتظر پیمان‌های عربی نباشید. قدس شریف در دستان شماست، آن‌را با اتحادتان نجات دهید، شاید اتحاد شما قدرت‌های عربی را بیدار کند. جهان اسلام به بیداری نوینی نیاز دارد. شما آن‌را با اتحادتان بیدار کنید، که قطعا می‌توانید.

اگر دوست داشتی بخش اول نامه‌ام را بلند بخوان تا رئیس جمهور آمریکا نیز آن‌را بشنود، شاید به کارش بیاید و این‌گونه خودش را بدنام نکند. گلایه‌های آخر نامه‌ام برای توست، آهسته بخوان.

 

موضوعات: نامه‌ها
[پنجشنبه 1396-09-23] [ 08:35:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  خاطرات پیش از مرگ من (2) ...

#شماره‌ی دو صفر

به چهارراه رسیده‌ام و چراغ قرمز است، زرنگی می‌کنم و رد می‌شوم. وسط چهارراه یک موتورسوار، زرنگ‌تر از من می‌آید و مرا می‌زند و چند متر آن‌طرف‌تر پرت می‌کند و خودم را می‌بینم که بالای سر خودم ایستاده‌ام و خون ریخته‌شده‌ام را تماشا می‌کنم. چه صحنه‌ی غم‌انگیزی است آن صحنه‌ی خون ریخته‌شده‌ام بر کف خیابان آسفالت‌شده! صدای آمبولانسی مرا به خودم می‌آورد و می‌بینم آدم‌ها دورم را گرفته‎اند و دارند درباره‌ی خون پاشیده‎شده‎ام روی زمین و جوانی تمام‌شده‌ام و دل داغ‌دار مادرم اظهار نظر می‌کنند. آمبولانس می‌آید و مرا داخل آمبولانس می‎کنند و به سمت بیمارستان حرکت می‌کنند و سعی می‌کنند مرا به زندگی برگردانند و… اما نمی‌دانند من حیرت‌زده حرکاتشان را می‌بینم و کلامشان را می‌شنوم؛ یعنی مرده‌ام.

صدای شیون خواهرانم مرا به خود می‎آورد، به سویشان می‌روم و به آن‌ها تسلی می‌دهم، اما آن‌ها نمی‌شنوند. پدرم نگران است، می‎ترسد کودک دیروزش را امروز از دست بدهد، امانت زنش را و از دست می‌دهد. حجله‌ام را برپا می‌کنند و در عزایم به سوگ می‌نشینند. جنازه‌ام را تحویل می‌گیرند و لااله‌الاالله گویان به رضوان شهرم می‌برند. همسایه‌مان پسری دارد، پسر خوبی دارد، رفته است سوریه که بجنگد. پدرش زیر تابوت مرا گرفته و دلتنگ و نگران پسرش برای تسلیت پدرم آمده است. مرا خاک می‌کنند، سنگ لحدم را می‌گذارند، خواهر مادرم بر روی پارچه‌ای جوشن کبیر نوشته است تا سرمایه‌ی قبر و قیامتش باشد، چه سخاوتمندانه آن‌را به من می‌بخشد.

خواهرانم شیون می‌کنند، پدرم بر پیشانی می‌زند و مرا در گوشه‌ای از خاطرش نگه می‌دارد. خاک را که بر رویم می‌ریزند و سردیش را که احساس می‌کنم باورم می‌شود که دنیایم تمام شده است. صدای بیرون را می‌شنوم، چرا صدای بیرون را می‌شنوم اما آن‌جا را نمی‌بینم؟! چرا؟ به خاطر می‌آورم شب محرمی را که در هیئتمان نشسته‌ام که مداح بخواند که من سینه بزنم. روحانی هیئت دارد صحبت می‌کند و من بی‌حوصله اورا نگاه می‌کنم و منتظرم زودتر کلامش را تمام کند که من بلند شوم که حلقه بزنم که سینه بزنم که داد بزنم. در همان بی‌حوصلگی، می‎شنوم که او می‌گوید آخرین عضو انسان که از کار می‌افتد، گوش اوست و من آن‌روز چه سرد و بی‌روح به سخنان روحانی هیئتمان گوش می‌دادم. همه می‌روند و مرا تنها می‌گذارند، آخرین نفری که می‌رود پدر من است که امانت زنش را از دست داده است. به سر قبر مادرم می‌رود و به او می‌گوید امشب میهمان عزیزی داری. اما پدر من نمی‌داند که مدت‌ها باید بگذرد تا مادرم میهمان عزیزش را شاید ببیند. میهمان عزیز مادر من امشب کارها دارد. پدرم هم که می‌رود دختر چادری همسایه‌مان که به من عاشق است، عشقش را رو می‌کند و برایم تلقین می‌گوید. او به سخنان روحانی هیئتمان بیش‌تر از من گوش داده بود. اما کاش تا وقتی که من زنده بودم می‌دانستم که او هم عاشق من است.

ادامه دارد…

موضوعات: رمان
 [ 08:25:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت