#شماره‌ی دو صفر

به چهارراه رسیده‌ام و چراغ قرمز است، زرنگی می‌کنم و رد می‌شوم. وسط چهارراه یک موتورسوار، زرنگ‌تر از من می‌آید و مرا می‌زند و چند متر آن‌طرف‌تر پرت می‌کند و خودم را می‌بینم که بالای سر خودم ایستاده‌ام و خون ریخته‌شده‌ام را تماشا می‌کنم. چه صحنه‌ی غم‌انگیزی است آن صحنه‌ی خون ریخته‌شده‌ام بر کف خیابان آسفالت‌شده! صدای آمبولانسی مرا به خودم می‌آورد و می‌بینم آدم‌ها دورم را گرفته‎اند و دارند درباره‌ی خون پاشیده‎شده‎ام روی زمین و جوانی تمام‌شده‌ام و دل داغ‌دار مادرم اظهار نظر می‌کنند. آمبولانس می‌آید و مرا داخل آمبولانس می‎کنند و به سمت بیمارستان حرکت می‌کنند و سعی می‌کنند مرا به زندگی برگردانند و… اما نمی‌دانند من حیرت‌زده حرکاتشان را می‌بینم و کلامشان را می‌شنوم؛ یعنی مرده‌ام.

صدای شیون خواهرانم مرا به خود می‎آورد، به سویشان می‌روم و به آن‌ها تسلی می‌دهم، اما آن‌ها نمی‌شنوند. پدرم نگران است، می‎ترسد کودک دیروزش را امروز از دست بدهد، امانت زنش را و از دست می‌دهد. حجله‌ام را برپا می‌کنند و در عزایم به سوگ می‌نشینند. جنازه‌ام را تحویل می‌گیرند و لااله‌الاالله گویان به رضوان شهرم می‌برند. همسایه‌مان پسری دارد، پسر خوبی دارد، رفته است سوریه که بجنگد. پدرش زیر تابوت مرا گرفته و دلتنگ و نگران پسرش برای تسلیت پدرم آمده است. مرا خاک می‌کنند، سنگ لحدم را می‌گذارند، خواهر مادرم بر روی پارچه‌ای جوشن کبیر نوشته است تا سرمایه‌ی قبر و قیامتش باشد، چه سخاوتمندانه آن‌را به من می‌بخشد.

خواهرانم شیون می‌کنند، پدرم بر پیشانی می‌زند و مرا در گوشه‌ای از خاطرش نگه می‌دارد. خاک را که بر رویم می‌ریزند و سردیش را که احساس می‌کنم باورم می‌شود که دنیایم تمام شده است. صدای بیرون را می‌شنوم، چرا صدای بیرون را می‌شنوم اما آن‌جا را نمی‌بینم؟! چرا؟ به خاطر می‌آورم شب محرمی را که در هیئتمان نشسته‌ام که مداح بخواند که من سینه بزنم. روحانی هیئت دارد صحبت می‌کند و من بی‌حوصله اورا نگاه می‌کنم و منتظرم زودتر کلامش را تمام کند که من بلند شوم که حلقه بزنم که سینه بزنم که داد بزنم. در همان بی‌حوصلگی، می‎شنوم که او می‌گوید آخرین عضو انسان که از کار می‌افتد، گوش اوست و من آن‌روز چه سرد و بی‌روح به سخنان روحانی هیئتمان گوش می‌دادم. همه می‌روند و مرا تنها می‌گذارند، آخرین نفری که می‌رود پدر من است که امانت زنش را از دست داده است. به سر قبر مادرم می‌رود و به او می‌گوید امشب میهمان عزیزی داری. اما پدر من نمی‌داند که مدت‌ها باید بگذرد تا مادرم میهمان عزیزش را شاید ببیند. میهمان عزیز مادر من امشب کارها دارد. پدرم هم که می‌رود دختر چادری همسایه‌مان که به من عاشق است، عشقش را رو می‌کند و برایم تلقین می‌گوید. او به سخنان روحانی هیئتمان بیش‌تر از من گوش داده بود. اما کاش تا وقتی که من زنده بودم می‌دانستم که او هم عاشق من است.

ادامه دارد…

موضوعات: رمان
[پنجشنبه 1396-09-23] [ 08:25:00 ب.ظ ]