آسمان علم


 
  خاطرات پیش از مرگ من (1) ...

 #شماره‌ی_صفر

فضای بزرگی مقابل من گسترده است. کنار من آدم‎های دیگری نشسته‌اند و دارند خاطرات پیش از مرگشان را دوره می‌کنند. من هم دارم خاطراتم را مرور می‎کنم. هیچ‌کدام از ما آدم‌ها با هم حرف نمی‌زنیم. آنقدر راه رفته‌ایم که پاهایمان ورم کرده است، اما راه کُند پیش می‌رود. نمی‌دانیم مقصدمان کجاست. راهنمایی نداریم. هوا بسی گرم است، بادی نمی‌وزد، نم بارانی احساس نمی‌کنیم. در خودم غرق شده‎‌ام که یکباره سکوت محض اطرافم می‎شکند و یکی از هم‌سفران با غریو شادی برمی‎خیزد و بخشی از کوله‎بارش را خالی می‎کند و سبک‌بارتر می‌دود و می‌رود. این نگاه حسرت‌بار من و هم‌سفران من است که اورا بدرقه می‎‌کند و در نقطه‌ای که دیگر اورا نمی‌بینیم، ثابت می‌ماند و مدت‌ها همان‎گونه خاطرات پیش از مرگ را دوره می‌کنیم. چه زندگی کسالت‌بار و یکنواختی!

نمی‎دانم چه شده، فقط می‌دانم باید برویم، گرمای هوا خیلی شدید بر تنمان سیلی می‌زند آن‌قدر، که صورتم می‌سوزد و دلم باران می‌خواهد؛ خدایا کمی خنکی، کمی نم باران. سر به زیر و افتاده ترک‌های بیابان را یکی یکی پشت سر می‌گذاریم. نگاه من در عمق این ترک‌ها دارد خاطراتم را جستجو می‌کند. دلم برای مادرم تنگ شده، نمی‌دانم در کجای این صحرای خشک و داغ دارد خاطراتش را مرور می‌کند. اما نه. مادر من زن خوبی بود، درخت دوست داشت و باغچه‌ای که به آن آب بدهد و گل‌هایش را نوازش کند. زن خوبی بود. خدا حتما به او باغچه‌ای داده و درختی که زیر آن بنشیند. روزی را به خاطر می‌آورم که هوای شهرمان خیلی سرد بود و زمینش برفی. آن‌قدر سرد که مغز استخوان می‌سوخت. کمی آفتاب آمده بود و برف‌ها را کمی آب کرده بود و با خاک کوچه مخلوط کرده بود و من با چکمه‌های پلاستیکی صورتی رنگم در میان گل و برف بازی می‌کردم. لباس‌هایم گلی شده بود و مادرم در این اندیشه بود که این لباس‌های کثیف را چگونه بشوید و کجا خشک کند. هوای گرگ و میش شهر من در زمستان آن سال‌ها، آفتابش زود می‌رفت و برفش زود می‌آمد. مادر من دست‌هایش از سردی آب و نبود گرما و بی‌خیالی کودکانش می‌لرزید و سرخ می‌شد. دلم برای مادرم تنگ شده، برای دست‌های همیشه مهربانش. بوی مادرم می‌آید، انگار برایم دعا کرده باشد، روی سرم سایه‌ای احساس

می‌کنم و می‌فهمم این سایه و آن بوی خوش، ثمره‌ی بوسه‌ای است که از محبت روزی بر گونه‌اش زدم. نمی‌فهمم، می‌بینم، جلوی چشمم می‌بینم که مادرم به خاطر آن بوسه‌ی محبت آمیز برایم دعای عاقبت‌بخیری کرد. سایه‌ی دعای مادرم در این گرمای کشنده دلم را تسلی داد که می‌شود بازهم دعاهای مادرم التیام‌بخش زخم‌های این بیابان کشنده باشد. خدای من دلم برای مادرم تنگ شده.

ادامه دارد …

موضوعات: رمان
[چهارشنبه 1396-09-22] [ 08:05:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  سرسپردگی و ابلیس ...

#سرسپردگی

#ابلیس

پیش‎فرض‎ها:

1-شیطان، دوست و استاد (1) برخی صوفیه در صحنه‎ی سجده‎ی ملائکه بر آدم، ابوالبشر، از دستور خدا تمرد نمود و سجده نکرد. (2) دلیل سجده نکردن شیطان، استکبار عنوان شده است. (3)

2-سرسپردگی در تصوف یعنی هرچه پیر و دلیل بگوید، مرید باید بپذیرد. (4)

صحنه‌ی اول به روایت قرآن:

خداوند آدم، ابوالبشر را از گل آفرید (5) و روح خود را در او دمید. (6) سپس به ملائکه امر کرد که اورا سجده کنید. همه‎ی ملائکه سجده کردند به‎جز ابلیس که أبا و استکبر و کان من الکافرین، (7) یعنی سجده نکرد.

صحنه‎ی اول به روایت حسین بن منصور حلاج:

بعد از آفرینش آدم علیه‎السلام، به ابلیس گفتند: سجده کن. گفت: غیر تورا نه. (8) حق به او فرمود: آیا کبر ورزیدی؟ ابلیس گفت: اگر یک لحظه با تو بودم، سزاوار خودپسندی و پریشانی بودم، حال‎که من با تو سالیان درازی سپری کرده‌ام، عزیزتر از من چه کسی است؟ (9)

صحنه‎ی دوم به روایت قرآن:

بعد از تمرد شیطان از سجده، از درگاه احدیت رانده شده و ملقب به رجیم (10) و ملعون (11) گشت. او از خداوند می‎خواهد تا روز قیامت که مردم برانگیخته می‎شوند به او مهلت دهد و خداوند مهلت می‎دهد.

صحنه‎ی دوم به روایت حسین ین منصور حلاج:

بعد از سجده نکردن، خداوند به ابلیس فرمود: ان علیک لعنتی. (12) ابلیس گفت: عیبی ندارد، مرا غیر تو راهی نیست و من عاشقی هستم. (13)

این بخش از قصه‎ی شیطان مورد نیاز این نوشتار است. در تصوف، سرسپردن یعنی مرید ابتدا جذب طریقت صوفیه و سلوک مرشد شود و سپس هر آن‎چه که مرشد گفت به جان دل بپذیرد، حتی اگر خلاف شریعت باشد. زیرا مرشد اهل طریقت است و شریعت به آن راه ندارد، بنابراین علمای ظاهربین (فقها) آن‎را درک نمی‎کنند. (14)

مرید در ادامه‎ی این سرسپردن به جایی می‎رسد که هنگام نماز، چهره‎ی قطب را در نظر مجسم می‎کند، چنان‎که ملاسلطان گنابادی می‎گوید: «صورت مرشد را در جمیع حالات باید در نظر داشته باشد.» (15) و یا می‎گوید: «صورت مرشد را در نظرگرفتن از اتفاقیات صوفیه است.» (16) این روند در تصوف فرقه‎ای تا بدانجا پیش می‌رود که مریدان رو به تصویر قطب طریقت نماز می‎خوانند، و در نهایت بر او سجده کرده و پایش را می‎بوسند.

با توجه به قصه‎ی استکبار شیطان و بدعت سرسپردگی در صوفیه، جای یک پرسش و پاسخ خالی است. سؤال این است، معلم برخی از اعاظم شما، ابلیس، سالیانی دراز با خدا می‎زیست و اورا درک می‎کرد و عبادت می‎نمود. آیا این مقدار از هم‎نشینی با خداوند که اورا سیدالموحدین شما نموده، نمی‎توانست از او بنده‎ای مطیع بسازد که بدون پرسش و پاسخ از خداوند به سجده درآید؟ معلم شما بر موجودی شریف‎تر از خود و به دستور صریح خالق کائنات سجده نکرد، چگونه است که شما از او درس می‎گیرید و بر موجودی هم‎شکل و هم‎رتبه‎ی خود در شرافت، سجده می‎کنید؟ او به شما درس سرسپردگی در محضر کسی مانند خودتان داده است، اما خودش در کفری آشکار سرسپرده‎ی حضرت حق نشده است. کمی تأمل لازم است.

 پانویس:

1-قاسم میرآخوری، مجموعه آثار حلاج، ص84.

2-هم در متون صوفیه مانند طواسین ازل از حسین بن منصور حلاج و هم در آیات قرآن، سجده نکردن ابلیس بیان شده است.

3-سوره بقره (2)، آیه34؛ سوره ص (38)، آیه74.

4-ر.ک. ذبیح‌الله محلاتی، کشف الاشتباه، صص440-441.. (توضیح کامل سرسپردن در این دو صفحه ذکر شده است.)

5-سوره حجر (15)، آیه28.

6-سوره حجر (15)، آیه29؛ سوره ص (38)، آیه72.

7-سوره بقره (2)، آیه34.

8-قاسم میرآخوری، همان کتاب، ص79.

9-همان.

10-سوره حجر (15)، آیه34.

11-سوره حجر (15)، آیه35.

12-سوره ص (38)، آیه78.

13-قاسم میرآخوری، همان.

14-ر.ک. ذبیح‎الله محلاتی، همان.

15-همان، ص325. (به نقل از سعادت‎نامه).

16=همان.

موضوعات: ابلیس, اطاعت
[دوشنبه 1396-09-20] [ 06:13:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  معنای یقین در آیه‌ی 99 سوره‌ی حجر ...

#یقین
#سوره‌ی_حجر
معنای کلمه‌ی یقین در آیه‌ی 99 سوره حجر
«وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ‏»
درباره‌ی کلمه‌ی یقین در این آیه، به طور کلی، دو نظر وجود دارد، برخی آن‌را به معنای مرگ دانسته‌اند و برخی نیز فنای فی‌الله معنا نموده‌اند. در این نوشتار به بیان اجمالی این دو نظر می‌پردازیم.
یقین به معنای فنای فی‌الله:
علاءالدوله سمنانی از جمله کسانی است که مرگ را تأویل یقین در این آیه می‌داند.. از نظر او، علم مجرد مطابق با واقع و نسبت به شریعت است، علم‌الیقین به آغاز مقام مکاشفه، عین‌الیقین به وسط مقام مکاشفه و حق‌الیقین نیز به انتهای مقام مکاشفه تعلق دارد. حقیقت حق‌الیقین نیز یقین مجرد است، زیرا «وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ‏» به قطب درجات مقام مکاشفه تعلق دارد و هرکه این مقام را درک کرد، هرچه بگوید، از تمام جهات مطابق واقع است. (سمنانی، 1383، ص346). بنابراین اگر وظایف شرعی را انجام ندهد یا به مریدی بگوید فلان عبادت را ترک کند، مطابق با واقع است و عقابی در پی ندارد.
یقین به معنای مرگ:
در بیشتر تفاسیر، یقین در این آیه به‌معنای مرگ است. برخی مفسران با تفسیر ابتدا و انتهای آیه به نتیجه‌ی بسیار ارزشمندی می‌رسند که نشان از تفکر عقلی آن‌ها دارد. از جمله: منظور آیه، سلوک در منهج تسلیم و اطاعت و قیام به لوازم عبودیت است. بنابراین معنای یقین، رسیدن اجل مرگ است که با فرا رسیدنش، غیب به شهادت و خبر به عیان تبدیل مى‏شود، (طباطبایی، 1417ق.، ج12، صص195-196).
از نظر ایشان، حقیقت عبودیت به‌بیان قرآن، عبودیتی است که در پی محبت به خدا انجام شود؛ بزرگ‌ترین سعادت و رستگاری برای محب و عاشق این است که محبوب از او راضی باشد و صرف ارضای نفس خویش عبودیت نیست. (طباطبایی، 1417ق.، ج9، ص339). بنابراین اگر سالک واصل عبادت را ترک کند، در برابر امر قطعی و مطلق خداوند، وَ اعْبُدْ رَبَّکَ، سر تسلیم فرود نیاورده است و از جرگه بندگی خارج شده است.
این مطلب بحث مفصلی است که به اختصار بیان شد. دوستان اگر تمایل داشتند درباره‌ی این موضوع بیشتر گفتگو کنیم.
منابع:
1-سمنانی، علاءالدوله (1383)، مصنفات فارسى سمنانى‏ (چاپ دوم)، تحقیق و تصحیح نجیب مایل هروى‏، تهران: علمى و فرهنگى‏
2-طباطبایی، محمدحسین (1417ق.)، المیزان فی تفسیر القرآن، چاپ پنجم، قم: جامعه‌ی مدرسین.

موضوعات: اخلاق
[یکشنبه 1396-09-19] [ 11:44:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  اسباب‌کشی همسایه ...

#اسباب‌کشی_همسایه

زمستان است و هوا خیلی سرد، کوچه‌ها پربرف. شب‌ها که برف خیلی زیادی می‌آمد پشت بام خانه‌ها سنگین می‌شد و حیاطشان سفیدِ سفید. هر خانه‌ای می‌توانست فقط یکی از اتاق‌هایش را با چراغ خوراک‌پزی یا علاءالدین و شاید هم بخاری نفتی گرم کند.

صبح همه می‌فهمیدیم چقدر برف آمده است. مردان خانواده به پشت بام می‌رفتند و سبکش می‌کردند و برف‌هایش را به کوچه و خیابان می‌ریختند و عیش بچه‌ها را آماده می‌کردند. با چکمه‌های پلاستیکی و لباس‌های بافتنی رنگارنگِ بافتِ مادرانمان به کوچه می‌‌رفتیم و روی برف‌ها سرسره‌بازی می‌کردیم. خاطره‌ی همیشگی زمستان‌های کودکیمان این است.

یکی از همین روزهای زمستان سرد که دست‌ها و گونه‌هایمان سرخِ سرخ شده بود و از دهانمان بخار بلند بود، مستأجر یکی از همسایه‌هایمان اسباب‌کشی کردند و رفتند.

همسایه‌ی دیوار به دیواری داشتیم با خانه‌ای دوطبقه. خودشان طبقه‌ی دوم می‌نشستند و طبقه‌ی اول را به خانواده‌ای سه‌نفره اجاره داده بودند. آن‌روز، همسایه‌ی دیوار به دیوار ما مستأجرشان را با داد و فریاد و فحاشی از خانه بیرون کرد. خانم باردار بوده و نگفته بود و حالا خانواده‌شان بعد از چندماه چهارنفره شده است. همسایه‌ی ما مستأجرش را به‌خاطر بچه‌ی دوم و این‌که آب بیشتری مصرف می‌کردند از خانه بیرون کرد. مرد ماند و شرمندگیش جلوی مادر بچه‌اش در آن سیاهی زمستان. آن‌ها رفتند، کجا، نمی‌دانم.

چند وقت بعد، همسایه‌ی ما سکته‌ی مغزی کرد و بعد از پانزده‌سال زمین‌گیر شدن، مُرد.. در این مدت نمی‌توانست به تنهایی راه برود، غذا بخورد، حرف بزند. پانزده‌سال زجر سربار بودن و شرمندگی جلوی همسرش را به جان خرید؛ همه‎چیز را می‌فهمید ولی کاری نمی‌توانست انجام دهد. همسرش نیز پانزده‌سال از او پرستاری کرد، غذایش داد، حمامش کرد، دستش را گرفت و این طرف و آن طرف برد و شاید غرغر کرد. زن ماند و مشقت پانزده‌سال پرستاری از مرد.

با خودم فکر می‌کنم آن مرد در تمام این مدت که نمی‌توانست حرف بزند لابد فیلم زندگیش را می‌دیده، آیا فیلم شرمندگیِ آن‌روز مرد را هم می‌دیده؟ زن آیا در خستگی‌های نگه‌داری از مرد علیلش به آن‌روز فکر می‌کند، به زن زائویی که کهنه‌های بچه‌اش را از ترس صاحب‌خانه‌ی بداخلاقش در ظرفشویی آشپزخانه می‌شست که دستشویی زیرزمین نرود که او نفهمد بچه‌ی دومی هم وجود دارد. نمی‌دانم با بی‌خوابی‌ها و گریه‌های شبانه‌ی بچه‌اش چه می‌کرد، صدایش را چگونه پنهان می‌کرد.

موضوعات: حیرت و غربت انسان, اخلاق
[شنبه 1396-09-18] [ 03:25:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  سخت‌ترین مراحل زندگی انسان ...

#سخت‌ترین مراحل_زندگی انسان

 

امام رضا علیه‌السلام می‌فرماید:

«إنّ أوحَشَ ما یکونُ هذا الخَلقُ فی ثلاثةِ مَواطِنَ: یَومَ یُولَدُ و یَخرُجُ مِن بَطنِ اُمّهِ فیَرَى الدُّنیا ، و یَومَ یَموتُ ه الآخِرَةَ و أهلَها ، و یَومَ یُبعَثُ فیَرى أحکاما لَم یَرَها فی دارِ الدُّنیا»

«وحشتناک‌ترین حوادثی که برای مردم پیش می‌آید در سه جاست: روزی‌که متولد می‌شود و از شکم مادرش خارج می‌شود و دنیا را می‌بیند، روزی‌که می‌میرد و عالم آخرت و اهل آن‌را مشاهده می‌کند، و روزی‌که از قبر برانگیخته خواهد شد و احکامی را خواهد دید که در دنیا ندیده بود.»

سؤال مهم این است که چرا از نظر امام علیه‌السلام حضور ابتدایی در دنیا و برزخ و قیامت کنار هم سخت‌ترین مراحل زندگی انسان است؟ وجه مشترک این سه مرحله چیست؟

مرحله‌ی اول: انسان از اولین روزهای شکل‌گیریش در شکم مادر به آن‌جا انس گرفته و آن‌جا را بهترین مکان می‌داند، جای تنگ و تاریکی که انسان فرصت کشف تازه‌های عالم خلقت را در آن ندارد. برای انسان‌های عالم خارج امکان کشف ناشناخته‌های دوران جنینی هست اما برای جنین چه، آیا او نیز ناشناخته‎هایی را کشف می‌کند یا نه؟

مرحله‌ی دوم: انسان به عالم دنیا پا می‌گذارد، گریه می‌کند و براساس غریزه شیر می‌نوشد و می‌خوابد و بیدار می‌شود و تا مدتی این پروسه ادامه می‌یابد. اگر اورا در جای تنگ و تاریک قرار دهند نمی‌تواند تحمل کند. چرا؟ چرا انسان نمی‌تواند از این دنیا که چندین سال در آن زندگی می‌کند، دل بکند و به جایی برود که از این‎جا بزرگ‌تر است و شاید هوای پاک‌تری داشته باشد؟ این دنیا چه دارد که انسان نمی‌تواند فراخی عالم بعد را ببیند؟

مرله‌ی سوم: کار برزخ تمام می‌شود و در یک جهش همگانی و زلزله‌ی فراگیر همه به عالم دنیا برمی‌گردند. زمین شکافته می‎شود و مردگان به پا می‌خیزند و خود را در موطن قبلی‌شان می‌بینند. چرا خوشحال نیستند و با وحشت به این طرف و آن طرف می‌روند؟ آخر آن‌ها نمی‌خواستند از این‌جا بروند، حال چه شده که از آمدن به این‌جا وحشت‌زده هستند؟

به نظر می‌رسد این حیرت و غربت است که انسان را می‌آزارد؛ حیرت از دیدن و کشف ناشناخته‌ها. وقتی چشمش به وسعت عادت و به کشف ناشناخته‌ها اعتماد کرد، دیگر می‌ترسد به دیار غربت برود و دوباره حیرت کند و کشف نماید. البته کشف ناشناخته‌ای به اسم خود انسان که در دنیا فرصت کشفش را به خودش نداده حیرت‌آورتر است. تصور کنید انسان به برزخ می‌رود و فیلم زندگیش را می‌بیند و بوی تعفن گناهانش را می‌شنود و بعد همه‌ی آن‌ها را روی خودش بالا می‌آورد. آن‌جا انسان بهت و حیرت بیشتر و غربتی افزون‌تر را تجربه می‌کند، شاید هیچ‌وقت به غربت آن‌جا عادت نکند.

دست آخر می‌آید که ببیند اعمالش با او چه کرده‌اند، امانت الهی را چه کرده است، خدایش را شناخته است یا نه، خودش را چطور، آیا شرمنده است و سرافکنده یا سربلند است و سرافراز؟ این‌ها اورا می‌آزارد. نمی‌داند چه می‌شود، حیرت‌زده در غربت این سرا می‌دود تا عادت می‌کند و در صفی طولانی می‌ایستد. این‌جا نیز در حیرتی عمیق ایستاده که ببیند چه خبر است؟ این‌جا نیز غریب است.

خلاصه آن‌که حیرت و غربت انسان در همه‌ی مراحل زندگی اورا همراهی می‌کند و این غربت و حیرت است که اورا می‌ترساند و به وحشت می‌اندازد.

موضوعات: حیرت و غربت انسان
[جمعه 1396-09-17] [ 11:19:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت