#شماره‌ی_صفر

فضای بزرگی مقابل من گسترده است. کنار من آدم‎های دیگری نشسته‌اند و دارند خاطرات پیش از مرگشان را دوره می‌کنند. من هم دارم خاطراتم را مرور می‎کنم. هیچ‌کدام از ما آدم‌ها با هم حرف نمی‌زنیم. آنقدر راه رفته‌ایم که پاهایمان ورم کرده است، اما راه کُند پیش می‌رود. نمی‌دانیم مقصدمان کجاست. راهنمایی نداریم. هوا بسی گرم است، بادی نمی‌وزد، نم بارانی احساس نمی‌کنیم. در خودم غرق شده‎‌ام که یکباره سکوت محض اطرافم می‎شکند و یکی از هم‌سفران با غریو شادی برمی‎خیزد و بخشی از کوله‎بارش را خالی می‎کند و سبک‌بارتر می‌دود و می‌رود. این نگاه حسرت‌بار من و هم‌سفران من است که اورا بدرقه می‎‌کند و در نقطه‌ای که دیگر اورا نمی‌بینیم، ثابت می‌ماند و مدت‌ها همان‎گونه خاطرات پیش از مرگ را دوره می‌کنیم. چه زندگی کسالت‌بار و یکنواختی!

نمی‎دانم چه شده، فقط می‌دانم باید برویم، گرمای هوا خیلی شدید بر تنمان سیلی می‌زند آن‌قدر، که صورتم می‌سوزد و دلم باران می‌خواهد؛ خدایا کمی خنکی، کمی نم باران. سر به زیر و افتاده ترک‌های بیابان را یکی یکی پشت سر می‌گذاریم. نگاه من در عمق این ترک‌ها دارد خاطراتم را جستجو می‌کند. دلم برای مادرم تنگ شده، نمی‌دانم در کجای این صحرای خشک و داغ دارد خاطراتش را مرور می‌کند. اما نه. مادر من زن خوبی بود، درخت دوست داشت و باغچه‌ای که به آن آب بدهد و گل‌هایش را نوازش کند. زن خوبی بود. خدا حتما به او باغچه‌ای داده و درختی که زیر آن بنشیند. روزی را به خاطر می‌آورم که هوای شهرمان خیلی سرد بود و زمینش برفی. آن‌قدر سرد که مغز استخوان می‌سوخت. کمی آفتاب آمده بود و برف‌ها را کمی آب کرده بود و با خاک کوچه مخلوط کرده بود و من با چکمه‌های پلاستیکی صورتی رنگم در میان گل و برف بازی می‌کردم. لباس‌هایم گلی شده بود و مادرم در این اندیشه بود که این لباس‌های کثیف را چگونه بشوید و کجا خشک کند. هوای گرگ و میش شهر من در زمستان آن سال‌ها، آفتابش زود می‌رفت و برفش زود می‌آمد. مادر من دست‌هایش از سردی آب و نبود گرما و بی‌خیالی کودکانش می‌لرزید و سرخ می‌شد. دلم برای مادرم تنگ شده، برای دست‌های همیشه مهربانش. بوی مادرم می‌آید، انگار برایم دعا کرده باشد، روی سرم سایه‌ای احساس

می‌کنم و می‌فهمم این سایه و آن بوی خوش، ثمره‌ی بوسه‌ای است که از محبت روزی بر گونه‌اش زدم. نمی‌فهمم، می‌بینم، جلوی چشمم می‌بینم که مادرم به خاطر آن بوسه‌ی محبت آمیز برایم دعای عاقبت‌بخیری کرد. سایه‌ی دعای مادرم در این گرمای کشنده دلم را تسلی داد که می‌شود بازهم دعاهای مادرم التیام‌بخش زخم‌های این بیابان کشنده باشد. خدای من دلم برای مادرم تنگ شده.

ادامه دارد …

موضوعات: رمان
[چهارشنبه 1396-09-22] [ 08:05:00 ب.ظ ]