ماجراهای من و دوست خیالیام | ... | |
#کوهنوردی شیدا دیشب به من زنگ زد و گفت که امروز به کوه برویم. حالش خوب نبود و نیاز به تمدد اعصاب داشت. به او گفتم شنبه آزمون مهمی دارم و نمیتوانم همراهیاش کنم. او عصبانی شد و گفت: من مهمترم یا آزمون تو؟ پیشنهاد کردم یکشنبه کوه برویم، او عصبانیتر شد و گوشی را قطع کرد. شیدا یکی از بهترین دوستان من است که هر وقت به او احتیاج دارم بدون اینکه چیزی بگویم حاضر میشود و تنهاییام را پر میکند. آزمون شنبه را فراموش کردم و به شیدا زنگ ردم و گفتم فردا با او به کوه میروم و رفتم و آزمون شنبه را هم ندادم. ساعت 6 صبح شیدا پشت در خانهی ما منتظر من بود. او یک ماشین ام.وی.ام قرمز دارد. سوار ماشین شدم و با هم به کوههای حصار رفتیم. به او گفتم چه شده؟ اما او با عصبانیت فقط به من نگاه کرد و به راهش ادامه داد. به کوه رسیدیم بدون اینکه شیدا یک کلمه حرف بزند. نیمساعتی راه رفتیم که او با عصبانیت فریاد زد: دختره رفته طلبه شده، کسی نیست بهش بگه تو چرا طلبه شدی خودتو بدبخت کنی. گفتم کی طلبه شده؟ گفت: نازنین. گفتم: نازنین کیه؟ گفت: دوستم. آنجا بود که تازه فهمیدم شیدا به جز من دوستان دیگری نیز دارد و همین منرا ناراحت کرد. البته به روی خودم نیاوردم. گفتم: چرا طلبه شده؟ شیدا با تمسخر و عصبانیت گفت: میگه با اینکه کارشناسی ارشد حقوق و درآمد خوبی دارم، اما احساس خلأ میکنم. یک چیزی کم دارم، معنویتی در زندگیم نیست، همهچیز یکنواخته. بعد هم بخشی از شعر تولدی دیگر فروغ فرخزادو خوند: زندگی یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد. اون میخواد از حوزه معنویت بگیره، به کمال برسه، احساس میکنه راهشو اشتباه رفته و باید در جستجوی خدا بیشتر کار کنه. من تعجب میکردم که چرا شیدا اینقدر از طلبه شدن دوستش ناراحت است. از او پرسیدم: او دوست داشته طلبه بشه، تو چرا اینقدر ناراحتی؟ گفت: تمام سعی و تلاشمو کردم که اورا مدرن و امروزی کنم، مدرن که نشده هیچ تازه طلبه هم شده. از دست او عصبانیم. گفتم: با او قطع رابطه کن. گفت: نه هنوز به او امیدوارم. به هرحال آنروز را با شیدا گذراندم و شب به خانه آمدم. به قدری خسته بودم که نتواستم درس بخوانم، بنابراین شنبه حوزه نرفتم و امتحان ندادم.
[دوشنبه 1396-10-04] [ 08:06:00 ق.ظ ]
لینک ثابت
|