آسمان علم


 
  فردای کودکِ امروز ...

 

فردای کودکِ امروز

امروز عکسی از یک دختربچه‎‎ی 3-4 ساله دیدم که خیلی ناراحت‎کننده بود. دختربچه در اتاقش سفره‎ی پیک‎نیک چیده بود و نشسته بود کنار سفره. آپارتمان کوچک، آلودگی هوا، تعطیلی مهد کودک، نبودن مادر و کارتن‎های تلوزیونی تحفه‎ی امروز این دختربچه بود که روزهای متوالی تکرار می‎شود.

یک‎روز، همین دختربچه به مادرش گفت: امروز چندشنبه است؟ مادرش گفت: پنج‎شنبه. دختربچه گفت: آخ‎جون، امروز روز میای خونه.

شبی قبل از خواب، همین کودک به مادرش گفت: اگر منو فردا با خودت ببری سر کار، من الان می‎خوابم. او می‎خواست ساعات بیشتری با مادرش باشد. مادرش، عمگین، اورا به آغوش می‏کشد.

نگاهی به کارها و صحیت‎های این کودک نشان می‎دهد که تحفه‎های عصر نو زیبا نیستند. دنیای مدرن ما، دنیای افسردگی‎ها، تنهایی‎ها، خودخوری‎ها و مسائل مشابه است. کودکان امروز بدون درک کافی حضور مادر تنهایی را در اغوش می‎گیرند و با آن رشد می‎کنند. آن‏ها حتی خواهر و برادی هم ندارند که روزشان را با آنان پر کنند. نسل آینده، قطعا نسل تنهایی است و نشانه‎ی بی‎تدبیری بشر در کنترل چمعیت.

سال‎ها بعد است. این کودک در اتاقش سفره‎ی پیک‎‏نیک نمی‎جیند، تنهاییش را با آشپزی‏‎های کودکانه پر نمی‎کند، نقاشی‎هایش شاید دیگر پدر و مادر ندارد  گوشی‌اش را برداشته و در فضای مجازی دنبال دوست می‎‏گردد. شاید همه‎ی پدران و مادران دوست فرزندشان نباشند که اگر هم باشند فرقی نمی‏‎کند، او دوست هم‌‎سن و سال خود می‏‎خواهد.

موضوعات: سبک زندگی
[جمعه 1396-11-20] [ 04:12:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  ماجراهای من و دوست خیالی‌ام ...

#کوه‌نوردی

شیدا دیشب به من زنگ زد و گفت که امروز به کوه برویم. حالش خوب نبود و نیاز به تمدد اعصاب داشت. به او گفتم شنبه آزمون مهمی دارم و نمی‌توانم همراهی‌اش کنم. او عصبانی شد و گفت: من مهم‌ترم یا آزمون تو؟ پیشنهاد کردم یک‌شنبه کوه برویم، او عصبانی‌تر شد و گوشی را قطع کرد. شیدا یکی از بهترین دوستان من است که هر وقت به او احتیاج دارم بدون این‌که چیزی بگویم حاضر می‌شود و تنهایی‌ام را پر می‌کند. آزمون شنبه را فراموش کردم و به شیدا زنگ ردم و گفتم فردا با او به کوه می‌روم و رفتم و آزمون شنبه را هم ندادم.

ساعت 6 صبح شیدا پشت در خانه‌ی ما منتظر من بود. او یک ماشین ام.وی.ام قرمز دارد. سوار ماشین شدم و با هم به کوه‌های حصار رفتیم. به او گفتم چه شده؟ اما او با عصبانیت فقط به من نگاه کرد و به راهش ادامه داد.

به کوه رسیدیم بدون این‌که شیدا یک کلمه حرف بزند. نیم‌ساعتی راه رفتیم که او با عصبانیت فریاد زد: دختره رفته طلبه شده، کسی نیست بهش بگه تو چرا طلبه شدی خودتو بدبخت کنی. گفتم کی طلبه شده؟ گفت: نازنین. گفتم: نازنین کیه؟ گفت: دوستم. آن‌جا بود که تازه فهمیدم شیدا به جز من دوستان دیگری نیز دارد و همین من‌را ناراحت کرد. البته به روی خودم نیاوردم.

گفتم: چرا طلبه شده؟ شیدا با تمسخر و عصبانیت گفت: می‌گه با این‌که کارشناسی ارشد حقوق و درآمد خوبی دارم، اما احساس خلأ می‌کنم. یک چیزی کم دارم، معنویتی در زندگیم نیست، همه‌چیز یکنواخته. بعد هم بخشی از شعر تولدی دیگر فروغ فرخزادو خوند: زندگی یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‌گذرد. اون می‌خواد از حوزه معنویت بگیره، به کمال برسه، احساس می‌کنه راهشو اشتباه رفته و باید در جستجوی خدا بیشتر کار کنه.

من تعجب می‌کردم که چرا شیدا این‌قدر از طلبه شدن دوستش ناراحت است. از او پرسیدم: او دوست داشته طلبه بشه، تو چرا این‌قدر ناراحتی؟ گفت: تمام سعی و تلاشمو کردم که اورا مدرن و امروزی کنم، مدرن که نشده هیچ تازه طلبه هم شده. از دست او عصبانیم. گفتم: با او قطع رابطه کن. گفت: نه هنوز به او امیدوارم.

به هرحال آن‌روز را با شیدا گذراندم و شب به خانه آمدم. به قدری خسته بودم که نتواستم درس بخوانم، بنابراین شنبه حوزه نرفتم و امتحان ندادم.

موضوعات: سبک زندگی, طلبگی
[دوشنبه 1396-10-04] [ 08:06:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت