#ادامهی_شمارهی_سه صفر
از اول این سفر کسی مرا همراهی میکند که نامش را نمیدانم. گاهی مهربان است، گاهی عبوس، گاهی میخندد، گاهی نگران است. وقتی از همسفرانم جدا میشوم یا همسفران جدیدی مییابم، او هست، نمیدانم کیست، آنقدر حیرتزدهام از این سرای فراخ و گسترده که از او نمیپرسم تو کی هستی. نگرانم، نگران زبان دراز آن همسفرم، نگرانم که نکند زبان من هم دراز شود و روی زمین بیفتد انگار که پای سومی برایم باشد. به زبان دراز او مینگرم و در این اندیشهام که این دیگر چیست که میشنوم: «و وجدوا ما عملوا حاضراً و لا یظلمُ ربُک احداً»
در دنیا که بودم، عربیام اصلا خوب نبود، اما اینجا خوب میفهمم. به سمت صدا برمیگردم. آقای امیری قاری و حافظ قرآن مسجد محلمان است که آیه را میخواند. کمی نگاهش میکنم. به خودم میگویم من با پدرم گاهی جروبحث کردم، به دختر همسایه که دوستش داشتم، دزدکی، نگاه کردم، پدرم میخواست من مسجدی شوم اما نشدم، گاهی هم دروغ گفتم، چندبار هم پشت سر پدرم غیبت کردم و دل خواهرانم را رنجاندهام، یکیدوبار هم، یواشکی، از جیب پدرم پول برداشتم و به او نگفتم. به همین خاطر در این فضای تنهایی و سکوت و دور از آرامش هستم. آقای امیری مرد خوبی بود، قاری قرآن، حافظ قرآن. همیشه میگفت غیبت نکنید، دروغ نگویید، خودش هم نمیگفت. با خودم فکر میکنم چرا آقای امیری اینجاست، او باید در بهشت باشد.
کمی از سوز گرما کم شده و هوا کمی نمِ باران دارد. فرصتی دارم تا از آشنایان احوالپرسی کنم. آقای امیری حالش خوب بود وقتی من اینجا آمدم. از او میپرسم چه شد که شما هم مُردی؟ به من نگاهی میکند و به راهش ادامه میدهد. عرق میریزد و پوستش از سوز گرمای طاقتفرسا سرخ شده است. با تعجب به آسمان نگاه میکنم، بالای سرِ من نمِ باران است، اما همه باران ندارند. نمیدانم چرا آقای امیری جواب سؤالم را نداد. به هرحال فعلا با هم همسفر نیستیم. شاید دوباره اورا ببینم. فکر میکنم چرا آقای امیری شرمنده بود؟ انگار میخواست مرا نبیند!
از آن مسافری که دائما با من همراه است میپرسم: تو چرا همهجا هستی؟ انگار راهمان یکی است، همهی همسفران تغییر میکنند، اما تو نه، چرا؟ گفت: آیا سخن پیامبرت را نشنیدی که میفرمود: «پس از مرگ، همدمی با تو به خاک سپرده میشود، که اگر بخشنده و کریم باشد، تورا گرامی خواهد داشت و اگر فرومایه و بخیل باشد، تورا واخواهد گذاشت. برانگیخته نمیشوی مگر با او، پرسیده نمیشوی مگر از آن. پس همدم و همراهت را غیر از نیک قرار نده؛ زیرا اگر نیک باشد، با او انس گیری و اگر بد باشد، وحشت و هراس تو تنها از او خواهد بود. آن همراه و همدم، عمل توست» که من هستم.
ادامه دارد …
موضوعات: رمان
[شنبه 1396-09-25] [ 07:53:00 ب.ظ ]