#اسبابکشی_همسایه
زمستان است و هوا خیلی سرد، کوچهها پربرف. شبها که برف خیلی زیادی میآمد پشت بام خانهها سنگین میشد و حیاطشان سفیدِ سفید. هر خانهای میتوانست فقط یکی از اتاقهایش را با چراغ خوراکپزی یا علاءالدین و شاید هم بخاری نفتی گرم کند.
صبح همه میفهمیدیم چقدر برف آمده است. مردان خانواده به پشت بام میرفتند و سبکش میکردند و برفهایش را به کوچه و خیابان میریختند و عیش بچهها را آماده میکردند. با چکمههای پلاستیکی و لباسهای بافتنی رنگارنگِ بافتِ مادرانمان به کوچه میرفتیم و روی برفها سرسرهبازی میکردیم. خاطرهی همیشگی زمستانهای کودکیمان این است.
یکی از همین روزهای زمستان سرد که دستها و گونههایمان سرخِ سرخ شده بود و از دهانمان بخار بلند بود، مستأجر یکی از همسایههایمان اسبابکشی کردند و رفتند.
همسایهی دیوار به دیواری داشتیم با خانهای دوطبقه. خودشان طبقهی دوم مینشستند و طبقهی اول را به خانوادهای سهنفره اجاره داده بودند. آنروز، همسایهی دیوار به دیوار ما مستأجرشان را با داد و فریاد و فحاشی از خانه بیرون کرد. خانم باردار بوده و نگفته بود و حالا خانوادهشان بعد از چندماه چهارنفره شده است. همسایهی ما مستأجرش را بهخاطر بچهی دوم و اینکه آب بیشتری مصرف میکردند از خانه بیرون کرد. مرد ماند و شرمندگیش جلوی مادر بچهاش در آن سیاهی زمستان. آنها رفتند، کجا، نمیدانم.
چند وقت بعد، همسایهی ما سکتهی مغزی کرد و بعد از پانزدهسال زمینگیر شدن، مُرد.. در این مدت نمیتوانست به تنهایی راه برود، غذا بخورد، حرف بزند. پانزدهسال زجر سربار بودن و شرمندگی جلوی همسرش را به جان خرید؛ همهچیز را میفهمید ولی کاری نمیتوانست انجام دهد. همسرش نیز پانزدهسال از او پرستاری کرد، غذایش داد، حمامش کرد، دستش را گرفت و این طرف و آن طرف برد و شاید غرغر کرد. زن ماند و مشقت پانزدهسال پرستاری از مرد.
با خودم فکر میکنم آن مرد در تمام این مدت که نمیتوانست حرف بزند لابد فیلم زندگیش را میدیده، آیا فیلم شرمندگیِ آنروز مرد را هم میدیده؟ زن آیا در خستگیهای نگهداری از مرد علیلش به آنروز فکر میکند، به زن زائویی که کهنههای بچهاش را از ترس صاحبخانهی بداخلاقش در ظرفشویی آشپزخانه میشست که دستشویی زیرزمین نرود که او نفهمد بچهی دومی هم وجود دارد. نمیدانم با بیخوابیها و گریههای شبانهی بچهاش چه میکرد، صدایش را چگونه پنهان میکرد.
موضوعات: حیرت و غربت انسان, اخلاق
[شنبه 1396-09-18] [ 03:25:00 ب.ظ ]