آسمان علم


 
  غروری که شکست ... ...

 

غروری که شکست …


غروری که شکست و فواره‎ی خونش، امروز دست‎هایم را رنگی می‎کند.
سال‎های مدرسه همیشه یکی از پرخاطره‎ترین روزهای عمر انسان‎هاست، روزهایی که خوشی‎ها و ناخوشی‎هایش تورا وادار می‎کند به گوشه‎ای خیره شوی و خاطراتش را برای خودت زنده کنی.
سال دوم دبیرستان برای درس عربی معلمی آوردند که نامش آقای کیا بود، انصافا معلم بودند و بسیار خوب و زیبا تدریس می‎کردند. از همان زمان به درس عربی علاقه‎مند شدم و فکر کردم اصلا درس بیهوده‎ای نیست. عربیِ آن‎سال بسیار خوب گذشت و من به محتوای درسی مسلط بودم.
سال سوم دبیرستان معلم ما تغییر کرد. خاطره‎ی تلخ کلاس خانم x را هیچ‎وقت فراموش نمی‎کنم. این‎روزها که خودم به کلاس می‎روم و درس می‎گویم، بیشتر به فکر ایشان هستم. نمی‎دانم مرا می‎بخشد یا نه، کاش ببخشد!
خانم x سال‎های مدرسه سواد لازم برای درس عربی را نداشتند و محتوای درسی را گاهی اشتباه می‎گفتند. برای مثال مبتدا را فاعل و فاعل را مبتدا می‎نامیدند. ایشان در برابر سؤال من که این مبتداست نه فاعل، جمله اسمیه است و نه فعلیه، با کمال تعجب می‎گفتند: فرقی ندارد، هر دو یکی است. من هم که در کلاس آقای کیا همه‎چیز را یاد گرفته بودم، بی‎خردانه اشکال معلم را می‎گرفتم و او در کلاس برای پاسخ‎گویی کم می‎آورد. چه اشتباه بزرگی کرده بودم که اورا معلم ندیدم. کاش آن‎زمان عاقل بودم و این‎گونه غرور معلمی‎اش را نمی‎شکستم.
این‎روزها که معلم شده‎ام و بعد از چندسال درس دین خواندن برای طلبه‎ها، تفسیر می‎گویم و معارف قرآن را بازگو می‎کنم، دلم برای معلم سال‎های مدرسه‎ام تنگ شده است. کاش آن‎روزها برای معلمی احترام قائل بودم و اورا نمی‎آزردم.
او برای معلم شدن، در برابر سؤالات شاگرد مغرورش، چاره‎ای جز صبر و مطالعه نداشت. سال بعد شاگردان از او راضی بودند و اورا معلم خوبی می‎دانستند. اما سال سوم دبیرستان همیشه اورا به یاد شکستن غرورش می‎اندازد، سال تلخ تدریسش. این‎را می‎دانم. کاش مرا ببخشد، به‎خاطر غروری که شکستم

موضوعات: رمان
[دوشنبه 1397-02-17] [ 11:13:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  خاطرات پیش از مرگ من (4) ...

#ادامه‌ی_شماره‌ی_سه صفر

 

از اول این سفر کسی مرا همراهی می‌کند که نامش را نمی‌دانم. گاهی مهربان است، گاهی عبوس، گاهی می‌خندد، گاهی نگران است. وقتی از همسفرانم جدا می‌شوم یا همسفران جدیدی می‌یابم، او هست، نمی‌دانم کیست، آن‌قدر حیرت‌زده‌ام از این سرای فراخ و گسترده که از او نمی‌پرسم تو کی هستی. نگرانم، نگران زبان دراز آن همسفرم، نگرانم که نکند زبان من هم دراز شود و روی زمین بیفتد انگار که پای سومی برایم باشد. به زبان دراز او می‌نگرم و در این اندیشه‌ام که این دیگر چیست که می‌شنوم: «و وجدوا ما عملوا حاضراً و لا یظلمُ ربُک احداً»

در دنیا که بودم، عربی‌ام اصلا خوب نبود، اما این‌جا خوب می‌فهمم. به سمت صدا برمی‎گردم. آقای امیری قاری و حافظ قرآن مسجد محلمان است که آیه را می‌خواند. کمی نگاهش می‌کنم. به خودم می‌گویم من با پدرم گاهی جروبحث کردم، به دختر همسایه که دوستش داشتم، دزدکی، نگاه کردم، پدرم می‌خواست من مسجدی شوم اما نشدم، گاهی هم دروغ گفتم، چندبار هم پشت سر پدرم غیبت کردم و دل خواهرانم را رنجانده‌ام، یکی‌دوبار هم، یواشکی، از جیب پدرم پول برداشتم و به او نگفتم. به همین خاطر در این فضای تنهایی و سکوت و دور از آرامش هستم. آقای امیری مرد خوبی بود، قاری قرآن، حافظ قرآن. همیشه می‌گفت غیبت نکنید، دروغ نگویید، خودش هم نمی‌گفت. با خودم فکر می‌کنم چرا آقای امیری این‌جاست، او باید در بهشت باشد.

کمی از سوز گرما کم شده و هوا کمی نمِ باران دارد. فرصتی دارم تا از آشنایان احوال‌پرسی کنم. آقای امیری حالش خوب بود وقتی من این‌جا آمدم. از او می‌پرسم چه شد که شما هم مُردی؟ به من نگاهی می‌کند و به راهش ادامه می‌دهد. عرق می‌ریزد و پوستش از سوز گرمای طاقت‌فرسا سرخ شده است. با تعجب به آسمان نگاه می‌کنم، بالای سرِ من نمِ باران است، اما همه باران ندارند. نمی‌دانم چرا آقای امیری جواب سؤالم را نداد. به هرحال فعلا با هم همسفر نیستیم. شاید دوباره اورا ببینم. فکر می‌کنم چرا آقای امیری شرمنده بود؟ انگار می‌خواست مرا نبیند!

از آن مسافری که دائما با من همراه است می‌پرسم: تو چرا همه‌جا هستی؟ انگار راهمان یکی است، همه‌ی همسفران تغییر می‌کنند، اما تو نه، چرا؟ گفت: آیا سخن پیامبرت را نشنیدی که می‌فرمود: «پس از مرگ، همدمی با تو به خاک سپرده می‌شود، که اگر بخشنده و کریم باشد، تورا گرامی خواهد داشت و اگر فرومایه و بخیل باشد، تورا واخواهد گذاشت. برانگیخته نمی‌شوی مگر با او، پرسیده نمی‌شوی مگر از آن. پس همدم و همراهت را غیر از نیک قرار نده؛ زیرا اگر نیک باشد، با او انس گیری و اگر بد باشد، وحشت و هراس تو تنها از او خواهد بود. آن همراه و همدم، عمل توست» که من هستم.

ادامه دارد …

موضوعات: رمان
[شنبه 1396-09-25] [ 07:53:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  خاطرات پیش از مرگ من (1) ...

 #شماره‌ی_صفر

فضای بزرگی مقابل من گسترده است. کنار من آدم‎های دیگری نشسته‌اند و دارند خاطرات پیش از مرگشان را دوره می‌کنند. من هم دارم خاطراتم را مرور می‎کنم. هیچ‌کدام از ما آدم‌ها با هم حرف نمی‌زنیم. آنقدر راه رفته‌ایم که پاهایمان ورم کرده است، اما راه کُند پیش می‌رود. نمی‌دانیم مقصدمان کجاست. راهنمایی نداریم. هوا بسی گرم است، بادی نمی‌وزد، نم بارانی احساس نمی‌کنیم. در خودم غرق شده‎‌ام که یکباره سکوت محض اطرافم می‎شکند و یکی از هم‌سفران با غریو شادی برمی‎خیزد و بخشی از کوله‎بارش را خالی می‎کند و سبک‌بارتر می‌دود و می‌رود. این نگاه حسرت‌بار من و هم‌سفران من است که اورا بدرقه می‎‌کند و در نقطه‌ای که دیگر اورا نمی‌بینیم، ثابت می‌ماند و مدت‌ها همان‎گونه خاطرات پیش از مرگ را دوره می‌کنیم. چه زندگی کسالت‌بار و یکنواختی!

نمی‎دانم چه شده، فقط می‌دانم باید برویم، گرمای هوا خیلی شدید بر تنمان سیلی می‌زند آن‌قدر، که صورتم می‌سوزد و دلم باران می‌خواهد؛ خدایا کمی خنکی، کمی نم باران. سر به زیر و افتاده ترک‌های بیابان را یکی یکی پشت سر می‌گذاریم. نگاه من در عمق این ترک‌ها دارد خاطراتم را جستجو می‌کند. دلم برای مادرم تنگ شده، نمی‌دانم در کجای این صحرای خشک و داغ دارد خاطراتش را مرور می‌کند. اما نه. مادر من زن خوبی بود، درخت دوست داشت و باغچه‌ای که به آن آب بدهد و گل‌هایش را نوازش کند. زن خوبی بود. خدا حتما به او باغچه‌ای داده و درختی که زیر آن بنشیند. روزی را به خاطر می‌آورم که هوای شهرمان خیلی سرد بود و زمینش برفی. آن‌قدر سرد که مغز استخوان می‌سوخت. کمی آفتاب آمده بود و برف‌ها را کمی آب کرده بود و با خاک کوچه مخلوط کرده بود و من با چکمه‌های پلاستیکی صورتی رنگم در میان گل و برف بازی می‌کردم. لباس‌هایم گلی شده بود و مادرم در این اندیشه بود که این لباس‌های کثیف را چگونه بشوید و کجا خشک کند. هوای گرگ و میش شهر من در زمستان آن سال‌ها، آفتابش زود می‌رفت و برفش زود می‌آمد. مادر من دست‌هایش از سردی آب و نبود گرما و بی‌خیالی کودکانش می‌لرزید و سرخ می‌شد. دلم برای مادرم تنگ شده، برای دست‌های همیشه مهربانش. بوی مادرم می‌آید، انگار برایم دعا کرده باشد، روی سرم سایه‌ای احساس

می‌کنم و می‌فهمم این سایه و آن بوی خوش، ثمره‌ی بوسه‌ای است که از محبت روزی بر گونه‌اش زدم. نمی‌فهمم، می‌بینم، جلوی چشمم می‌بینم که مادرم به خاطر آن بوسه‌ی محبت آمیز برایم دعای عاقبت‌بخیری کرد. سایه‌ی دعای مادرم در این گرمای کشنده دلم را تسلی داد که می‌شود بازهم دعاهای مادرم التیام‌بخش زخم‌های این بیابان کشنده باشد. خدای من دلم برای مادرم تنگ شده.

ادامه دارد …

موضوعات: رمان
[چهارشنبه 1396-09-22] [ 08:05:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت