آسمان علم


 
  خاطرات پیش از مرگ من (5) ...

شماره‎ی_یک

 

درحال صحبت با عملم هستم که ناگهان صدای فریاد یکی از هم‎سفرانم توجهم را جلب می‌کند. به سمت صدا برمی‌گردم، پیرزنی است فرتوت و فرسوده که انگار مدت‎هاست آب به حلقش نرسیده، فریاد عطش می‎زند، زبانش از فرط تشنگی باد کرده و از دهانش خارج شده است. از مسافر همیشه همراهم می‎پرسم او کیست و چرا این‎گونه عذاب می‌بیند. می‎گوید پیرزن بداخلاقی است که هیچ‌کس از او درامان نبوده، طفل شیرخواره‌ای را شیر و آب نرسانده، تمیزش نکرده و گذاشته که بمیرد، بچه‎ی پسرش را، چون عروسش را دوست نداشته است. حالا عروسش اورا نمی‎بخشد، سال‎هاست که در این بیابان عذاب می‌شود. تشنگی نوزاد پسرش اورا تشنه کرده و داغ دل مادر نوه‌اش اورا چنین فرتوت و فرسوده ساخته. این پرونده‌ی او هنوز پاک نشده تا بتوانند پرونده‎های دیگرش را رو کنند.

یک باریکه‌ی سرسبز و خرم با گل‎های سفید و زرد و قرمز فضای بیابان را معطر می‎کند. چند نفری میهمان این سرسبزی هستیم که با نگاه‎هایمان با هم صحبت می‎کنیم. ضجه‎های پیرزن، اما، ذهنم را آشفته کرده، حرکاتم سریع‎تر شده و هم‎سفران جدیدی یافته‎ام. اما پیرزن را بر روی ترک‎های بیابان کشان‌‎کشان می‎آورند، او ضجه می‎زند و من دلم برایش می‎سوزد.

بعد از مدتی آن باریکه‌ی سرسبز تمام می‎شود و ما روبه‎رویمان خط ممتدی از درختان بلند می‎بینیم که من نامشان را نمی‎دانم. احساس می‎کنم آن‎سوی این درخت‎ها، باغ بزرگی باید باشد، چون در بزرگی می‎بینم با تابلویی که روی آن با خط خوش و با رنگ‎های طلایی، نقره‌ای، سبز و آبی نوشته‎اند: ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة. از روی کنجکاوی به سمت در می‎روم و در را بازمی‎کنم، جالب است که در از بیرون باز می‎شود.

آن سوی در، دشت وسیعی است که درختان فراوانی دارد، گل‎هایی که نمی‎دانم چگونه وصفشان کنم، هر طرف باغ چشمه‎ای صدا می‎کند، آسمان پر از پرندگانی است که انسان‎ها شکارشان کرده و نسلشان را منقرض نموده‎اند. از همان پشت در مادرم را می‎بینم که لب چشمه‎ای نشسته و با زنی صحبت می‎کند، زنی که کودکی در اغوش دارد و نوازشش می‎کند. فریاد می‎زنم: مامان و مادرم مبهوت نگاهم می‌کند. من فریاد می‌زدم مامان، او مبهوت نگاهم می‎کند. نمی‌داند دنیایم تمام شده.

ادامه دارد…

موضوعات: خاطرات
[دوشنبه 1396-11-02] [ 06:33:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  دفتر عقاید ...

#عقاید

#خاطرات

زمان مدرسه دفتر خاطرات مد بود. نزدیک آخر سال که می‎شد، همه‎ی دخترها دفترهایشان را به یکدیگر می‎دادند که برایشان یادگاری بنویسند، به معلم‎ها هم می‎دادند و آن‎ها نیز برایشان نصحیت‎های مادرانه می‎نوشتند. اسم دفتر من دفتر خاطرات نبود، من اسمش را گذاشته بودم دفتر عقاید، زیرا دوستان، همه، نظرشان را درباره‎ی یکدیگر می‎نوشتند. یادم می‎آید یکی از معلم‎هایم از این اسم خیلی خوشش آمد.

کاش هنوز هم دفتر عقاید داشتم و جرأت می‎کردم به دوستانم بدهم که برایم یادگاری بنویسند، که نقدم کنند، نظراتشان را بگویند یا لااقل خودم برای خودم می‎نوشتم و خودم را نقد می‎کردم. آن‎موقع نمی‎فهمیدم که کار ما بچه‎ها شکل کوچکی از محاسبه‎ی نفس است، اما حالا که می‎فهمم شهامت محاسبه ندارم که اگر داشتم حتما آدم بهتری بودم.

موضوعات: خاطرات
[جمعه 1396-10-22] [ 08:11:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت