آسمان علم


 
  ایستگاه آخرالزمان ...

 

سال‎ها پیش در سفری به مشهد در نمازخانة بین راه جایی برای نماز خواندن نبود، وقت هم ضیق بود و مسافران باید خیلی سریع نمازشان را می‎خواندند که از اتوبوس جا نمانند. یادم می‌آید پیرزنی خمیده کنار من ایستاده بود و نماز می‌خواند، وقتی من حمد و سوره می‎خواندم، او به رکوع می‌رفت، وقتی او به سجده می‌رفت من به رکوع می‌رفتم. طور دیگری نمی‌شد نماز خواند.‌

سفر نوروزی امسال، اما، حس تأسف عمیق در من ایجاد کرد. گرچه مسافران اتوبوس ما خیلی کم بودند، اما جز سه چهارنفر، کسی نماز نخواند. در نمازخانه با آسایش و وسعت جا می‌توانستی نمازت را بخوانی، بدون آن‌که کسی وسط نماز  مُهرت را بردارد، بدون آن‌که بوی بدی بیاید و یا حتی کسی تورا هل بدهد و موقع نماز خواندن به صورتت خیره شود که وقتی نمازت تمام شد سریع جایت را بگیرد.

اما من در آن نمازخانة تمیزی که فقط خودم آن‌جا را درک کردم، تأسف خوردم و دلم برای نماز چندسال پیش سفر مشهد و آن پیرزن خمیده تنگ شد. با خودم فکر کردم چقدر سریع اتفاقات آخرالزمان رخ می‎دهد، تمام آن‎چه که در روایات پیش‌بینی شده است.

این‌همه سال بشر برای پوشش مناسب انسانی تلاش کرده و خود را و عیوب خود را پوشانده، اما آدم‌های آخرالزمان چقدر راحت دستاوردهای هزاران‌ساله را زیر بی‌مسئولیتی خود مخفی می‌کنند و ژست مدرنیته می‎گیرند، مانتو را از تن و روسری را از سر می‌کَنند و با آرامش در اتوبوس می‌خوابند.

آخرالزمان چقدر دردناک است و پاک زیستن به اساطیرالاولین می‌مانَد. دلم برای سال‎های دور تنگ شده است. گاهی فکر می‎کنم کاش در عصر دیرینه‎سنگی زندگی می‌کردم و در تاریخ محو می‌شدم و این روزهای سخت بی‎مبالاتی را نمی‎دیدم. صحنة دادزنی دختران را در اماکن به اصطلاح فرهنگی مشاهده نمی‌کردم که عکس گرفتن را تبلیغ می‌کنند و یا آن دختری که لباس سنتی می‌پوشد، لبخند می‌زند و مردم را به عکس گرفتن با لباس‌های محلی تشویق می‌نماید.

اما بعد با خودم می‌گویم: تو بنده‌ای و حق اعتراض به خالق را نداری که چرا نعمت حیات را در این عصر به تو بخشیده، که مصلحت و حکمت او با مصلحت و حکمت تو فرق دارد. گاهی نیز به صبر خدا می‌اندیشم و می‎ترسم از عذابی که هنوز نیامده است، عذابی مثل عذاب‌های قوم نوح و ثمود و لوط؛ همان‎هایی که در تاریخ محو شدند. گناهشان شاید یک‌‎هزارم گناهان عصر جدید باشد اما عذابشان سخت و جانکاه بوده است. مگر می‎شود با این گناهان عصر جدید، روح انسان در آرامش باشد و خدای سبحان عذابی برایمان در نظر نگرفته باشد؟!

این‎جا ایستگاه آخرالزمان است که سریع پیش می‌رود و ما را به سمت عذابی می‎کشاند که حتما خالق برای بی‎حرمتی به کمال انسانی و فراموش کردن فطرت توحیدی برایمان تدارک دیده است. ایستگاه آخرالزمان.

موضوعات: سبک زندگی, آخرالزمان
[شنبه 1398-01-17] [ 10:33:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  شیراز آرزوهای من! ...

 

شیراز آرزوهای من حافظه‎ای قدیمی دارد، حافظه‎ای به وسعت تمدن چندهزارساله از تاریخ و ادب و فلسفه و عرفان.

حافظة تاریخی من پر از قصه‎های کوروش کبیر و داریوش بزرگ است که دیرزمانی پیش در کتبیه‎هایشان به همة ادیان احترام می‎گذاشتند؛ چقدر شاهان کشور من شاهان خوبی بوده‎اند که مجموعة پاسارگاد شیراز یادگارشان است با ستون‎هایی پر از فرهنگ و تمدن که افتخار من ایرانی است در دنیا که چنین شاهان روشنفکری داشته‌ام! دیگر بماند که چرا این شاهان پرافتخار جایشان در شاهنامة فردوسی خالی است و کتبیه‎هایشان به زعم برخی به اشتباه ترجمه شده است و اتفاقا خلاف آن‌چیزی است که در بوق و کرنا می‌کنند که نه تنها پیغمبر نبوده‌اند بلکه اساسا توحید را نیز نمی‌شناختند.

دوستی می‌گفت: چندسال پیش به تخت جمشید رفته و خود را در 2500سال پیش دیده و تمام ستون‌هایش را دست کشیده بود. من نفهمیدم چرا و نپرسیدم چرا، اما نشد که بروم و ستون‌ها و شکوهش را ببینم، همان شکوه 2500ساله که سالیان سال است بزرگش می‌کنند و دین‌داران را با چوب امّلیسم 1400ساله می‌زنند.

حافظة تاریخی من پر از ذکر خدمات وکیل‌الرعایای شیراز، کریم‎خان زند و سازه‎های بی‌نظیرش در 211سال پیش است که همه را در کتب تاریخی دوران مدرسه خوانده، حفظ کرده و امتحانش را داده‌ام؛ کریم‎خانی که نخواست به او شاه بگویند ولی در مسیر شاه‌شدن کشته‌هایی به تاریخ تحمیل کرد.

حافظة ادبی من پر از اشعار می و باده و مستی و شراب حافظ شیراز است؛ همان که لسان‌الغیبش می‌خوانیم و دیوان شعرش را هم‌تراز قرآن قرار می‎دهیم و با آن فال می‌گیریم و پیامش را روی چشم می‌گذاریم و برایش احترام ویژه قائلیم!

حافظة ادبی من، گلستان و بوستان سعدی شیراز را نیز می‌شناسد، همان که حکایاتش معروف است و در ابتدای گلستانش می‌نویسد: «منت خدای را عزّوجلّ که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت …»

حافظة فلسفی من، نگاهی سراسر احترام به ملاصدرای شیراز دارد که در فیلم روشن‌تر از خاموشی به من القا کرد که علما و فقهای قشری‌مسلک تاب تحمل اندیشه‌های نو و توحید خالصانة! اورا نداشتند و تبعیدش کردند و سخنانش را طامّاتی بیش نداستند؛ یا للعجب! بازیِ اثرگذار بازیگر چه‎ها که نمی‎کند.

حافظة عرفانی من نیز، روزبهان بقلی را می‌شناسد با تفسیر عارفانة عرائس البیان که شبیه تفسیر قرآن نیست، من آن‌را شعر و انشایی بیش نیافتم که ناشی از مکاشفات مفسر و شرح من‌درآوردی قرآن است که پیش از او دیگرانی در سخنان سراسر افترا گفته‌اند و او در شرح شطحیاتش آن‌ها را شرح کرده است.

حافظة من پر از اطلاعات غلطی است که تحت تأثیر کتب درسی و اشعار شاعران صوفی‌مسلک، فیلم‌ها و سریال‌های تلویزیونی و تبلیغات سخنرانان و سلبریتی‌ها و مباحث پرطمطراق گفتگوی تمدن‌ها و آزادی بیان و عقیده شکل گرفته است. این حافظه، مرا به شدت عاشق شیراز کرده است، مهد تمدن 2500ساله و ادب و روشن‌اندیشی عارفانه، بدون آن‌که آن‌را دیده باشم دوستش داشتم و حتی می‌خواستم به دانشگاهش بروم و نشد که بروم.

در کودکی و نوجوانی‌ام، نام شاه‌چراغ، گذرواژه‌ای بیش نبود که حتی نمی‌دانستم نام اصلی‌اش احمد بن موسی است؛ گذرواژه‌ای که تا رهبری اورا حرم سوم ایران معرفی نکردند، کسی به فکرش نرسید که شیراز را از مهد تمدن باستان‌گرایان و اندیشه‌های صوفیانه و احترامِ صرفا شاعرانه خارج کند و به شهر زیارتی تبدیل نماید و پای زائران را به آن‌جا بکشاند؛ هرچند حال‌که به شهر زیارتی نیز مشهور شده است، جای مظاهر شهر زیارتی مانند کتب دعا و مفاتیح، سجاده و مهر و تسبیح، حتی در نزدیکی حرم شاه‎چراغ کم‌تر پر است، اما حافظ و سعدی پرشمار است.

شهر نارنج و مسقطی‌های آرام‌بخش، شهر عرقیات و گیاهان دارویی، امسال مرا که خیلی به سفر نوروزی نمی‌روم به سمت خود کشاند؛ سراسر مسیر را با باد و باران همراه شدم و به دروازة قرآن رسیدم؛ همان‎جا که سیل حادثه آفریده بود و آثارش کمابیش باقی بود.

شیراز آرزوهای من همانی بود که تدوین‎گران کتب درسی و سازندگان فیلم‌های تلویزیونی و سخنرانان میتینگ‌های انتخاباتی ساخته بودند. شیراز آرزوهای من خیلی به شهر زیارتی شبیه نبود، بیشتر از آن توریستی بود؛ دختران و زنانی که روسری‌هایشان را روی شانه‌ها انداخته و سر مزارِ حافظ و سعدی برایشان شاید شعر می‌خواندند و شاید فاتحه‌ای. اما چیزی که در این بدحجابی برایم جذاب بود، احترام توریست‌های خارجی به قانون کشور من بود که حجاب را از دختران و زنان سرزمینم بیشتر پاس می‌داشتند.

از حجاب آزاردهندة زنان که بگذریم، فال حافظ با پرندگان بیشتر مرا آزرد؛ پسرکی که در حافظیه فال می‌فروخت و تبلیغ می‌کرد که پرنده برایت فال می‌گیرد. یاد فعل «تطیّرنا» در سورة یاسین افتادم که چون مردم در سال‌های پیش از تمدن، اولین‎بار با پرنده فال می‌گرفتند این کلمه به معنای فال‎گرفتن وضع شد. این خرافه مرا آزار می‌داد که چرا مردم باید در عصر تمدن و پیشرفت عقول هنوز به این خرافه‌های دوران دیرینه‌سنگی احترام بگذارند و خود را به جهل بزنند و امثال مرا مسخره کنند که دینم و عرف و سبک زندگی‌ام به 1400 سال پیش برمی‌گردد؛ غافل از این‌که رحمة للعالمین در 1400سال پیش آمد که جهان جهل‌زده و علمای نادان‌ترش را در سرزمین‌های کسری و قیصر نیز به علم دعوت کند؛ علمی که شناسنامة انسان را با عنوان انسان متفکر ثبت کند نه انسان خموده‌ای که با رمل و اصطرلاب بخواهد حوادث زندگی‌اش را پیش‌بینی نماید.

اما زیباترین چهرة شیراز آرزوهایم این بود که در روز شهادت امام موسی کاظم علیه‌السلام به فرزندش احمدبن موسی تسلیت گفتم و طعم زیارتی قشنگ را مزّه کردم؛ تمام سفر شیراز یک‌طرف و این اولین حضورم در شاه‌چراغ هم یک‌طرف. این تجربة به‌یادماندنی مرا نه تنها عاشق شیراز نگه داشته است، بلکه بیشتر از همیشه آن‌جا را دوست دارم که اگر عمری باقی باشد، دلم می‌خواهد چندباره آن‌جا بروم و آرامش حضور در آن مکان شریف را به تجربیاتم اضافه کنم.

موضوعات: سبک زندگی, ایران‌گردی
[جمعه 1398-01-16] [ 09:26:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  مسئلة کف خیابان ...

 

موضوع بحث امشب من، کودکان کار و کارتون‎خواب‌های معتاد نیست، موضوع بحث من ازدواج سفید و خاکستری و نشستن زنان در مجلس فالگیرها و رمّال‌ها و ساحرها نیست، حتی موضوع بحث من، سیل شیراز و گلستان و سفرهای تفریحی این مسئول و آن مسئول نیست. موضوع مهم‎تری در میان است.

مسئلة کف خیابانِ این‌روزهای عید، غیبت‌های ریز و درشت میهمانانی است که پشت سر مسئولان می‌گویند؛ برخی شاید راست و برخی نیز حتما دروغ. غیبت‎هایی که عامل گناهانی مانند دروغ و تهمت و حسادت و سخن‌چینی و بدبینی هستند. کف خیابان این‎جاست؛ مردم، گناه‌کاران بزرگی شده‎اند.

قصد سیاه‎نمایی ندارم، اما برخی مردم حتی به کمک‎های بلاعوض دولت به سیل‌زده‎ها نیز کار دارند و آن‎را ناچیز می‎دانند و کلی پشت سرش صفحه می‎گذارند و آن‎را به اختلاس‎های این و آن ربط می‎دهند و دست آخر روحانیت را مسئول همه‏چیز می‎دانند و برای رژیم سابق خدابیامرزی می‎طلبند.

خوشبختانه خیلی فرصت شنیدن این دست اظهارنظرها برایم مهیا نشد، اما همان مقدار اندک مرا به آینده برد؛ آینده‎ای که مسئولان ما باید جوابگوی غیبت‎های این روزهای مردم باشند.

بدون شک قیامتی در راه است: اقتربت الساعه و ما همگی مسئول اعمال خود هستیم. مردمی که بدون هیچ مدرک واضحی و تحت تأثیر فضای تبلیغاتی رسانه‌ایِ این روزهای فضای مجازی و حقیقی، روحانیت را مسئول ناکامی‎های اقتصادی می‎دانند، آن‎روز باید به قشر روحانیت پاسخ بدهند. افرادی که در رسانه‎ها، اعم از دیداری و شنیداری، خدمات این گروه را در حوادث طبیعی اخیر عمدا نادیده می‎گیرند و به جای آن در سریال‎ها و برنامه‎های تلویزیونی این قشر را نااهل معرفی می‌کنند و سلبریتی‎ها را بزرگ جلوه می‎دهند، آن‎روز باید پاسخ‎گو باشند. اشخاصی که در کسوت روحانیت عهده‎دار مسئولیتی هستند باید آن‎روز پاسخ‎گوی گناهان مجالس عید امسال مردم باشند؛ آنانی که می‎توانند تدبیری بیاندشیند و عمداً نمی‎اندیشند.

مسئلة امروز کف خیابان، گناهان مردمی است که چون اقتصاد تدبیر نشده به همه بدبینند، چون پیاز و گوشت و پرتقال را گران می‎خرند، به خود حق می‎دهند تمام ناکامی‎های زندگی‎شان را به پای مسئولان بنویسند. شاید اگر هر کسی فقط دربارة آن‎چیزی که دیده حرف بزند و قضاوت دربارة چیزهای نادیده را کنار بگذارد، این اندازه، دروغ و غیبت سر سفره‎های صلة رحم نبود.

مسئلة کف خیابان، امروز، چیست؟

موضوعات: سبک زندگی, بی‎اخلاقی
[جمعه 1398-01-09] [ 08:57:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  مزقون‏چی ...

 

توی فیلم‎ها دیده و شاید در رمانی خوانده باشم که به نوازنده ای دوره‎گرد، مزقون‎چی می گفته اند؛ ظاهراً مزقون نام سازی است. البته این اصلا مهم نیست که مزقون‌چی کیست و چیست. قصة من چیز دیگری است.

پیش از این در بازار و خیابان دیده بودم که یکی ساز می زند و یکی دیگر آواز می خواند. اما ندیده بودم این‎ها در مترو نیز جای پایی باز کرده ‎اند. متروی تهران چندی است که گروه‎های دونفرة‎ نوازنده را به خود می‎بیند، یکی می‎زند و یکی می‎خواند و نه برای خودشان و نه برای شنوندگانشان اصلا هم مهم نیست کسانی هستند که دوست ندارند این صداها و آوازهای مبتذل را بشنوند. این هم قصة من نیست.

قصة من، قصة پسرکی است که سازی بر لب دارد و روز اول عید در یک گروه تک‎نفره سرِ راهِ مردم ساز می‎زند و منتظر است کسی به او پولی بدهد و تا آن‌جا که من بودم و دیدم کسی به او پولی نداد.

نمی‌دانم این پسر نوجوان در کدام محلة تهران زندگی می‎کند و یا از کدام شهر ایران برای کار در تهران خانه را رها کرده و آمده. نمی‎دانم پدرش معتاد است و گوشة خرابه‌ای در انتظار مردن یا در زندان است به جرم نمی‌دانم چه، مادر دارد یا نه و… ؟ اما هرچه هست، پسری تنهاست که حتی همکاری ندارد که با ساز او شعر مبتذلی بخواند و دل دخترکان از خانه رمیده را به خنده وادارد تا شاید پولی به او بدهند.

مزقون‎چی قصة من آینده‎ای ندارد. تهران، از این مزقون‎چی‌ها بسیار دیده است؛ مردی با سازی بر دست که کنار گیشة سینمایی، یا روی صندلی یخ‌زدة پارک شهر، یا سر چهارراهی و یا حتی روی پلة بیرون کافه‎ای در پی جلب توجه مرد کراوات‎زده‎ای و یا زنی با کفش‎های پاشنه ‎بلند، تمام حس و زورش را می‎زند تا شاید بتواند نانی بخرد و بخورد و گوشه ای زیر آسمان خدا بخوابد.

آیندة مزقون‎چی روز اول عید، بهتر از حال مزقون‎چی های بزرگ‎سال نیست. نمی‌دانم چگونه می‌شود قصة نانوشته اما خوانده پسرک را تغییر داد و اورا از آینده‌ای نه چندان جذاب رها کرد و برایش قصه جدید نوشت.

کودکان کار چسب ‎فروش و دستمال ‎فروش بسیار دیده و بسیار متأثر شده بودم، اما کسی که تک و تنها ساز بزند و انتظار داشته باشد پولی بگیرد و نانی بخرد و بخورد، برایم تازگی داشت. نمی‎دانم سهم او از تدبیر کشور من چقدر است، اما خوب می‎دانم که او جزء مردمان همین سرزمین است که برایش شهید و جانباز زیاد داده ایم، برای آینده او و امثال او. مزقون‎چی قصة من آینده می‎خواهد، شاید بتواند طراح خودرو شود، شاید ماهواره به آسمان پرتاب کند، شاید سرِ میز مذاکره با کدخدا ساز ملت را کوک کند و شاید آینده ای دیگر. هرچه هست او آینده می‎خواهد، آینده ای بدون سازهای دوره گردی، بدون مزقون.

موضوعات: مترونوشت
[شنبه 1398-01-03] [ 10:56:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  حسرت ...

 

می‌گویند مجلس ختم، مجلس تذکر است، مجلس یادآوری این نکته که دنیا دو روز است و روزی باید آن‎را بگذاری و بروی، چیزی هم نمی‎توانی با خود ببری. اما نه، حسرت‎هایت را با خود می‌بری و بازمانده‎ها چوب حسرت‌های تورا می‎خورند. حسرت حرف زدن با فرزندی که مدتی است از تو دور است، جایی همین نزدیکی‌ها سرش به زندگی‌اش گرم است و یادش رفته که نعمت حیات را خداوند با واسطة تو به او بخشیده است. تو در حسرت بوسیدن رویش و گفتن حرف‎هایت و شنیدن حرف‎هایش، و او بعد از رفتن تو در حسرت دیدن تو و جبران گذشته‎ای که دیگر تکرار نمی‌شود.

چندی پیش، مادری که فرزندان زیادی داشت و البته کمی هم در حقشان ظلم کرده بود، از دنیا رفت. کسی باور نمی‌کرد او دنیا را به قصد آخرت ترک کند. چند تن از فرزندانش، جفای مادر را با قطع رابطه با او پاسخ دادند و اورا در حسرت دیدنشان گذاشتند. جفای مادر این بود که می‎خواست فرزندانش مال خودش باشند و پاسخی سخت هم گرفت، مدت‎ها آن‌ها را ندید. مادر رفت و حسرت‎هایش را با خود به گور برد. فرزندان در لباس سیاه سر خاک مادر ناله‌ها سر دادند و در حسرت تکرار گذشته‌ای که دیگر نمی‎آید با خود خلوت کردند.

قطع رابطه با پدر و مادرت تورا در سرای محشر و در محضر عدل الهی معطل می‌کند. خدای رحمان هیچ دلیلی را از تو نمی‎پذیرد، زیرا در قرآن شریف فرموده بود که به پدرومادر حتی اف نگویید، چه رسد به آن‌که آن‎ها را از دیدن خودت محروم کنی. شاید اگر با خواهر و برادرت قطع رابطه کنی و دلایل مستحکمی داشته باشی، بتوانی در محکمة عدل الهی تبرئه شوی، اما یقینا محروم کردن پدر و مادر از دیدن خودت و آزارشان، حق با تو باشد یا نباشد، تورا معذب خواهد کرد؛ زیرا فراموش کرده‎ای که  نعمت حیات را از آن‌ها داری.

فرزندان آن مادر این‎را فراموش کرده بودند. در مجلس ختم‎های مکرر شرکت کرده بودند و به بازمانده‎های زیادی تسلیت گفته بودند، اما فکر نمی‎کردند روزی کنار درب مسجد بایستند و به مهمان‎هایشان خوشامد بگویند و تسلیتشان را بشنوند و به این فکر کنند که حسرت همة عمرشان را چگونه تاب بیاورند. مجلس ختم دوستان و آشنایان، اگر تذکری برای تغییر زندگی‌مان نباشد، به هیچ نمی‎ارزد.

 

موضوعات: سبک زندگی
[سه شنبه 1397-12-28] [ 07:53:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت