آسمان علم


 
  سلام بر تو ای بیابان ...

 

سلام بر تو ای بیابان

 

ورق‎های تاریخ چه زیبا بی‎وفایی‎ها را ثبت کرده، کلمات را به تصویر کشیده است، آوارگی آدم‎ها، طردشدنشان، تنهایی‎شان و تک‎بودنشان.

برگه‎های تاریخ می‌گویند روزی روزگاری، مادری کودک به بغل آمد، کودک در آغوش مادر گفت: انا عبدالله. معجزه‎ای از این بالاتر برای قوم منتظر منجی هست؟ عبدالله، آواره‎ی بیابان‎ها، یگانه‎ی قوم خود، تنها حتی در میان یارانش و طردشده از میان قومش. سلام بر تو ای بیابان که پاهای عبدالله را پذیرفتی، سلام بر تو.

تنهای دیگر تاریخ با تمام بی‎همتایی‎اش، با چاه راز می‏گوید، طرید قوم خویش است، چون انسان بزرگی است.

آواره‎ی کلبه‎ی احزان شبانه در گور آرمیده و تابوت کریم حجاز با تیر طرید و فرید به هم دوخته شده است. بیابان نیز خود را با خون آواره‎ی دیگری از سلاله‎ی پاک طردشدگان تاریخ سیراب نموده است.

 غربت که تمامی ندارد، طرید عصر ما، همان آواره‎ی بیابانی است که با فراموشی تنهایی و یکتایی‎اش، به نبودش عادت کرده‎ایم. کاش این عادت خویش را ترک کنیم، عادتمان را طرید کنیم.

سلام بر تو ای بیابان که پاهای طرید عصر ما را پذیرفته‎ای و رازدار مناجات‎های او با خدای احد صمد شده‎ای. سلام بر تو ای بیابان که خودت را با اشک‎های نیمه‎شب طرید عصر ما سیراب می‎کنی. به صدای مناجاتش گوش کن و ببین چه سخاوتمندانه اشک‎هایش را خرج شیعیانش می‎کند. سلام بر تو ای بیابان.

موضوعات: انتظار
[جمعه 1396-11-27] [ 12:29:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  فردای کودکِ امروز ...

 

فردای کودکِ امروز

امروز عکسی از یک دختربچه‎‎ی 3-4 ساله دیدم که خیلی ناراحت‎کننده بود. دختربچه در اتاقش سفره‎ی پیک‎نیک چیده بود و نشسته بود کنار سفره. آپارتمان کوچک، آلودگی هوا، تعطیلی مهد کودک، نبودن مادر و کارتن‎های تلوزیونی تحفه‎ی امروز این دختربچه بود که روزهای متوالی تکرار می‎شود.

یک‎روز، همین دختربچه به مادرش گفت: امروز چندشنبه است؟ مادرش گفت: پنج‎شنبه. دختربچه گفت: آخ‎جون، امروز روز میای خونه.

شبی قبل از خواب، همین کودک به مادرش گفت: اگر منو فردا با خودت ببری سر کار، من الان می‎خوابم. او می‎خواست ساعات بیشتری با مادرش باشد. مادرش، عمگین، اورا به آغوش می‏کشد.

نگاهی به کارها و صحیت‎های این کودک نشان می‎دهد که تحفه‎های عصر نو زیبا نیستند. دنیای مدرن ما، دنیای افسردگی‎ها، تنهایی‎ها، خودخوری‎ها و مسائل مشابه است. کودکان امروز بدون درک کافی حضور مادر تنهایی را در اغوش می‎گیرند و با آن رشد می‎کنند. آن‏ها حتی خواهر و برادی هم ندارند که روزشان را با آنان پر کنند. نسل آینده، قطعا نسل تنهایی است و نشانه‎ی بی‎تدبیری بشر در کنترل چمعیت.

سال‎ها بعد است. این کودک در اتاقش سفره‎ی پیک‎‏نیک نمی‎جیند، تنهاییش را با آشپزی‏‎های کودکانه پر نمی‎کند، نقاشی‎هایش شاید دیگر پدر و مادر ندارد  گوشی‌اش را برداشته و در فضای مجازی دنبال دوست می‎‏گردد. شاید همه‎ی پدران و مادران دوست فرزندشان نباشند که اگر هم باشند فرقی نمی‏‎کند، او دوست هم‌‎سن و سال خود می‏‎خواهد.

موضوعات: سبک زندگی
[جمعه 1396-11-20] [ 04:12:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  کمپین روزهای انتظار ...

 

 

روزهای انتظار

مادری کودکش را گم کرده بود و بسیار بی‌‎تابی می‎کرد، لحظاات سخت انتظار برای یافتن کودکش تماشایی بود. پسر جوانی در بستر بیماری بود، امیدی به بازگشتش از کما نبود، خانواده و بستگان و دوستان و آشنایان دست به دعا بودند که شفا یابد، لحظات سخت انتظار برای شفای او شگفت‎انگیز بود، چقدر دعا به در خانه‎ی خدا رفت، انتظار تمام شد و شفا یافت. 

آیا بهتر نیست جمعه‎های انتظار را رها و روزهای انتظار را معنا کنیم؟ انحطاط دنیا کافی نیست؟ بهتر نیست از خواب عادت به نبود حضرت بیدار شویم و هر روز دست به دعا بلند کنیم، نماز حاجت بخوانیم و از خدا مهدی بخواهیم؟ 

چه مقدار خون لازم است که بر زمین ریخته شود، چقدر گرسته لازم است که در سطل‏‎های زباله غذایشان را بیابند و بعد سرمایه‎داران دنیا مازاد گندم‎هایشان را در اقیانوس بریزند، چه مقدار  لازم است دست در دست شیطان گذاشته و نافرمانی حضرت حق را معنا کنیم، چه مقدار گناه لازم است که باور کنیم دنیا دیگر بدون مهدی نمی‎تواند زندگی را تعریف کند؟

دوستان! بیایید جمعه‎های انتظار را فراموش کنیم و کمپین روزهای انتظار تشکیل دهیم، دنیا مهدی می‎خواهد. باور کنیم.

موضوعات: انتظار
[جمعه 1396-11-13] [ 01:31:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  خاطرات پیش از مرگ من (5) ...

شماره‎ی_یک

 

درحال صحبت با عملم هستم که ناگهان صدای فریاد یکی از هم‎سفرانم توجهم را جلب می‌کند. به سمت صدا برمی‌گردم، پیرزنی است فرتوت و فرسوده که انگار مدت‎هاست آب به حلقش نرسیده، فریاد عطش می‎زند، زبانش از فرط تشنگی باد کرده و از دهانش خارج شده است. از مسافر همیشه همراهم می‎پرسم او کیست و چرا این‎گونه عذاب می‌بیند. می‎گوید پیرزن بداخلاقی است که هیچ‌کس از او درامان نبوده، طفل شیرخواره‌ای را شیر و آب نرسانده، تمیزش نکرده و گذاشته که بمیرد، بچه‎ی پسرش را، چون عروسش را دوست نداشته است. حالا عروسش اورا نمی‎بخشد، سال‎هاست که در این بیابان عذاب می‌شود. تشنگی نوزاد پسرش اورا تشنه کرده و داغ دل مادر نوه‌اش اورا چنین فرتوت و فرسوده ساخته. این پرونده‌ی او هنوز پاک نشده تا بتوانند پرونده‎های دیگرش را رو کنند.

یک باریکه‌ی سرسبز و خرم با گل‎های سفید و زرد و قرمز فضای بیابان را معطر می‎کند. چند نفری میهمان این سرسبزی هستیم که با نگاه‎هایمان با هم صحبت می‎کنیم. ضجه‎های پیرزن، اما، ذهنم را آشفته کرده، حرکاتم سریع‎تر شده و هم‎سفران جدیدی یافته‎ام. اما پیرزن را بر روی ترک‎های بیابان کشان‌‎کشان می‎آورند، او ضجه می‎زند و من دلم برایش می‎سوزد.

بعد از مدتی آن باریکه‌ی سرسبز تمام می‎شود و ما روبه‎رویمان خط ممتدی از درختان بلند می‎بینیم که من نامشان را نمی‎دانم. احساس می‎کنم آن‎سوی این درخت‎ها، باغ بزرگی باید باشد، چون در بزرگی می‎بینم با تابلویی که روی آن با خط خوش و با رنگ‎های طلایی، نقره‌ای، سبز و آبی نوشته‎اند: ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة. از روی کنجکاوی به سمت در می‎روم و در را بازمی‎کنم، جالب است که در از بیرون باز می‎شود.

آن سوی در، دشت وسیعی است که درختان فراوانی دارد، گل‎هایی که نمی‎دانم چگونه وصفشان کنم، هر طرف باغ چشمه‎ای صدا می‎کند، آسمان پر از پرندگانی است که انسان‎ها شکارشان کرده و نسلشان را منقرض نموده‎اند. از همان پشت در مادرم را می‎بینم که لب چشمه‎ای نشسته و با زنی صحبت می‎کند، زنی که کودکی در اغوش دارد و نوازشش می‎کند. فریاد می‎زنم: مامان و مادرم مبهوت نگاهم می‌کند. من فریاد می‌زدم مامان، او مبهوت نگاهم می‎کند. نمی‌داند دنیایم تمام شده.

ادامه دارد…

موضوعات: خاطرات
[دوشنبه 1396-11-02] [ 06:33:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  گفتگویی با خودم ...

#گفتگو

سلام خودم، مدتی است با تو سخن نگفته‎ام و تورا به حال خودت رها کرده‎ام. به تو اجازه داده‌‎ام بدون مشورت با من هر کار که می‎خواهی بکنی. درس‎هایت را فراموش کرده‎ای و فقط به بازی‎های این دنیا فکر می‎کنی، خیال‎بافی می‎کنی، هر روز آرزوهای جدید می‌سازی و روی هم تلنبار می‎کنی. کمی فکر کن خودم، آرزوهای تو امیدهای شیطان است برای بردن تو، نه کشاندن تو با صورت به سوی دوزخ.  کمی فکر کن، آخرین بار که با تو سخن گفتم یادت هست، به تو گفته بودم که خدای تو و من، من و تورا برای بازی‌های کودکانه، بهانه‌های واهی، فرار از کلاس‎های درس نیافریده است، خدای من و تو، تو و مرا آفریده که در کلاس‎های خوشی‎ها و ناخوشی‎ها در جستجوی او، اورا بیابیم، نخواسته است که سر کلاس بازی‎های کودکانه به دنبال اسباب‎بازی بگردیم. می‎دانی که چه می‎گویم، آرزوهای تو وسایل بازی تو در این دنیایند. اسباب‎بازی‎هایت را بشکن و خودت را از شرّ آن‎ها خلاص کن، خدای تو برای تو چیز کران‎بهاتری دارد، او برای تو معرفت دارد. کمی فکر کن. بار دیگر که آمدم دلم می‎خواهد تورا فکور ببینم، نه در حال بازی، شأن تو بازی‌کردن نیست.

 

موضوعات: موعظه
[جمعه 1396-10-22] [ 08:30:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت