آسمان علم


 
  عبرت‌های تاریخ ...

#تاریخ

#عبرت

#عبرت‌های تاریخ

 

همیشه گفته‌اند تاریخ برای عبرت است، اما کم‌تر دانش‌آموزی تاریخ دوست دارد. تاریخ که می‌خوانی روضه‌ها رنگ دیگری دارد، شادی‌ها طور دیگری می‌شود. تاریخ که می‌خوانی شهرها در برابرت حاضر می‌شوند، انجمن‌ها را می‌بینی که شعر می‌خوانند، صله می‌گیرند و می‌دهند.

وقتی تاریخ می‌خوانی، دلت از خیلی چیزها می‌گیرد، از روضه‌های هیئت‌های دوره‌ی معاصر خبری نیست، اما تو گریه می‌کنی. کسی داد نمی‌زند تا از تو اشک بگیرد، تو در خلوت خودت حقیقت را می‌بینی و اشک می‌ریزی، مثل آن‌روزی که من داشتم تاریخ امام علی علیه‌السلام را خلاصه می‌کردم و با غدیر اشک می‌ریختم که پایانش را می‌دانستم، سقیفه‌اش را می‌شناختم، کوچه و کوفه‌اش را، در و آتش را. رحلت پیامبر قلبت را می‌سوزاند بدون این‌که مداح به اشک تو کمکی کند.

تاریخ را که می‌خوانی از ترسویی جنگاوران نامی و پهلوان کشورت در عصر هجوم مغول‌ها به خشم می‌آیی و از غیرت امام‌قلی‌خان‌ها به وجد.

تاریخ، درس‌های عجیبی دارد. تاریخ عصر ما نیز عجیب است. همه می‌خواهند در این دنیای پر از زیبایی و نعمت، بیشترین نعمت را داشته باشند، می‌دوند که خانه‌شان بزرگ‌تر، غذایشان چرب‌تر، مرکبشان گران‌تر باشد.

تاریخ عصر ما برای آیندگان چه می‌نویسد؟ می‌نویسد در سال 1396 ه.ش، سردار قاسم سلیمانی با کمک محور مقاومت ریشه‌ی داعش را خشکاند، می‌نویسد در این سال عربستان در اقدامی بی‌رحمانه مردم یمن را به خاک و خون کشید. می‌نویسد: رئیس جمهور آمریکا در سخنانی نابخردانه گفت قدس شریف باید پایتخت رژیم صهیونیستی بشود.

تاریخ چیزهای عجیب دیگری هم می‌نویسد: قطب تصوف نوین، سیدمحمد حسینی، که در آمریکا و برنامه‌ی ری‌استارت مثنوی مولوی را تفسیر می‌کند، به هوادارانش در ایران می‌گوید که مساجد را آتش بزنند و آن‌ها نیز چند مسجد را آتش می‌زنند.

می‌نویسد: در یلدای چنین سالی مردم ایران مانند سال‌های گذشته بسیار خرید کردند و طولانی‌ترین شب سال را با تخمه و کدو و هندوانه گذراندند. البته بودند کسانی‌که روبه‌روی میوه‌فروشی‌ها ایستادند و فقط تماشا کردند. افرادی نیز در این شب، نماز شب و دعای کمیلشان را فراموش نکردند

تاریخ این‌را هم می‌نویسد حتما، که در چنین شبی، مادران شهدای مدافع حرم عکس فرزندشان را روی کرسی یلدا گذشتند و با نگاه کردن به آن اشک می‌ریختند، خاطره زنده کردند و یس خواندند که آن شب که شب جمعه نیز هست، فرزندشان را در خواب ببینند و از او به خاطر امنیتشان تشکر کنند.

تاریخ حتما می‌نویسد از کودکان کار کارتن‌خواب، زنان سرپرست خانوار فروشنده‌ی مترو تهران، از کشتی نگرفتن کشتی‌گیر ایرانی با کشتی‌گیر رژیم صهیونیستی، از اشتغال نداشته‌ی جوانان و از بی‌حجابی دختران.

اما تاریخ چیزهای خوب هم می‌نویسد، برای مثال از المپیادها، قهرمانی‌ها، خیرخواهی مردم ایران برای زلزله‌زده‌های کرمان‌شاه، از ساخته‌شدن مدرسه‌ای به نام شهید مدافع حرم، محسن کمالی‌دهقان در یکی از روستاهای سیستان و بلوچستان می‌نویسد.

تاریخ، خوب و بد را باهم می‌نویسد. کاش بتوانیم خوب‌هایش را زیاد کنیم و بدهایش را کم، که کم‌تر گریه کنیم و بیشتر بخندیم.

موضوعات: گفتگو با تاریخ
[چهارشنبه 1396-09-29] [ 06:28:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  سلام به خدای ننعمت‌ها ...

#واهب العطایا

سلام خدای من. سلامی از بنده‌ی خطاکار تو به تو. سلامی از بنده‌ی بی‌خانمان تو و اسیر در دنیای مخلوق تو به تو. سلامی از بنده‌ی تنهای تو که حتی شرم دارد تنهاییش را با تو پرکند. سلامی از دوردستِ دنیای خاکی به خدایِ در این نزدیکی. خدای من! می‌پذیری سلامم را، سلام بنده‌ی خطاکارت را؟ توکه نعمت‌ها به من عطا کردی، می‌پذیری سلامم را؟ می‌دهی نعمت پاسخِ سلامم را؟

خدای من، یا واهب العطایا؟ توکه نعمات فراوان به من دادی، نعمت دیدن، شنیدن، گفتن، لمس کردن. نعمت حیاتت را چگونه شکر گویم وقتی نمی‌توانم حتی فقط نعمت بیناییت را شاکر باشم؟ من که نمی‌دانم چگونه شاکر نعماتت باشم، دائما از تو می‌خواهم و خواهشم تمام نمی‌شود. از تو می‌خواهم مرا از اسیری این دنیا نجات دهی و گرده‌ام ار از آتش دوزخ برهانی. بنده‌ی ناسپاس تو فقط از تو می‌خواهد بدون آن‌که چیزی بدهد.

یا واهب العطایا! تو همان کسی هستی که به من یاد دادی تورا عبادت کنم، بدانم تویی وجود داری، نفس حیاتم از توست. می‌توانم تورا به اسم پوشیده‌ات به همان که من نمی‌دانم چیست، قسم دهم که به من نعمت بزرگ‌تری عنایت کنی؟ تو به من قلب سفیدی دادی، پاک و مطهر، روشن و درخشنده، اما من با خطاهایم، کوچک و بزرگ، آن‌را سیاه کردم. از وقتی دست چپ و راستم را شناختم، برای خط‌خطی کردن قلبم سر از پا نشناختم.

یا واهب العطایا من از تو عبادت درگاهت را نمی‌خواهم، آن‌را داده‌ای تاحدی به من، اذان که می‌گوید نماز می‌خوانم، ماه رمضان که می‌آید روزه می‌گیرم، مواظب حجابم هستم، اما من این‌را نمی‌خواهم، من حتی بهشتت را نمی‌خواهم، می‌خواهم به بهشتت بیایم اما آرزویم بهشتت نیست.

یا واهب العطایا! من از تو عبادت نمی‌خواهم، من از تو عبودیت می‌خواهم. می‌خواهم وقتی از این دنیا خارج می‌شوم، آتش حسد، کینه، غیبت، دروغ، آتش نافرمانی تو، هیزم‌های جهنم نشود و مرا نبلعد. من از تو عبودیت می‌خواهم، می‌خواهم وقتی مرا از این دنیا می‌بری، سالم باشم مثل روزی که مرا به این‌جا آوردی، قلبم سفید باشد و سفیدی چهان پس از این‌جا را ببینم.

یا واهب العطایا! من از تو خانه، درخت، باغ، زمین، ماشین، غذا نمی‌خواهم، تو این‌ها را  روزی قسمت کرده‌ای و برای من نیز سهمی کنار گذاشته‌ای، سهمم را از تو نمی‌خواهم، تو خود آن‌را به من می‌دهی. می‌خواهم وقتی از این جهان خاکی می‌روم، سالم باشم و ایمن و این جز با بندگی درگاه تو میسر نمی‌شود.

یا واهب العطایا! شیطان لعین رجیم راه بندگی در درگاه تورا بر من می‌بندد. وقتی اذان می‌گوید، به من نمی‌گوید نماز نخوان، اتفاقا می‌گوید نماز اول وقت بخوان. اما روبه رویم می‌نشیند و همه‌ی چیزهای خوب این دنیایم را برایم بزرگ می‌کند زینت می‌دهد آن‌قدر که دلم می‌خواهد بنشینم و تماشا کنم. این عبادت خشک و خالی را که نمی‌دانم برای من چه فایده‌ای دارد نمی‌خواهم، من عبودیت می‌خواهم، عبادت‌های بدون لحظه‌ای شیطان را.

یا واهب العطایا! قلب من از تو امنیت و سلامت می‌خواهد، بیماری این دنیا، سختی‌هایش، عذاب‌هایش، همه را می‌توانم تحمل کنم. آن‌چه‎که مرا آزار می‌دهد این است که تو دانای غیب‌ها هستی و من این‌را می‌دانم و به شیطان رخصت می‌دهم عبادت‌های مرا خاکستر کند.

یا واهب العطابا! به من نعمت عبودیت بده که وقتی به نماز می‌ایستم تورا دانای غیب‌ها ببینم نه این‌که فقط بدانم. شاید آن‌وقت به سلامت از این دنیا به آن دنیا کوچ کنم، در امنیت کامل می‌خواهم، بدون هیچ‎گونه دژخیمی که گرزی بر سرم بکوبد؛ من لحظه‌های بدون شیطان از تو می‌خواهم. گرزهای شیطان را از من دور کن و مرا به سلامت از دالان این دنیا به آن دنیا ببر.

موضوعات: مناجات
[دوشنبه 1396-09-27] [ 09:01:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  خاطرات پیش از مرگ من (4) ...

#ادامه‌ی_شماره‌ی_سه صفر

 

از اول این سفر کسی مرا همراهی می‌کند که نامش را نمی‌دانم. گاهی مهربان است، گاهی عبوس، گاهی می‌خندد، گاهی نگران است. وقتی از همسفرانم جدا می‌شوم یا همسفران جدیدی می‌یابم، او هست، نمی‌دانم کیست، آن‌قدر حیرت‌زده‌ام از این سرای فراخ و گسترده که از او نمی‌پرسم تو کی هستی. نگرانم، نگران زبان دراز آن همسفرم، نگرانم که نکند زبان من هم دراز شود و روی زمین بیفتد انگار که پای سومی برایم باشد. به زبان دراز او می‌نگرم و در این اندیشه‌ام که این دیگر چیست که می‌شنوم: «و وجدوا ما عملوا حاضراً و لا یظلمُ ربُک احداً»

در دنیا که بودم، عربی‌ام اصلا خوب نبود، اما این‌جا خوب می‌فهمم. به سمت صدا برمی‎گردم. آقای امیری قاری و حافظ قرآن مسجد محلمان است که آیه را می‌خواند. کمی نگاهش می‌کنم. به خودم می‌گویم من با پدرم گاهی جروبحث کردم، به دختر همسایه که دوستش داشتم، دزدکی، نگاه کردم، پدرم می‌خواست من مسجدی شوم اما نشدم، گاهی هم دروغ گفتم، چندبار هم پشت سر پدرم غیبت کردم و دل خواهرانم را رنجانده‌ام، یکی‌دوبار هم، یواشکی، از جیب پدرم پول برداشتم و به او نگفتم. به همین خاطر در این فضای تنهایی و سکوت و دور از آرامش هستم. آقای امیری مرد خوبی بود، قاری قرآن، حافظ قرآن. همیشه می‌گفت غیبت نکنید، دروغ نگویید، خودش هم نمی‌گفت. با خودم فکر می‌کنم چرا آقای امیری این‌جاست، او باید در بهشت باشد.

کمی از سوز گرما کم شده و هوا کمی نمِ باران دارد. فرصتی دارم تا از آشنایان احوال‌پرسی کنم. آقای امیری حالش خوب بود وقتی من این‌جا آمدم. از او می‌پرسم چه شد که شما هم مُردی؟ به من نگاهی می‌کند و به راهش ادامه می‌دهد. عرق می‌ریزد و پوستش از سوز گرمای طاقت‌فرسا سرخ شده است. با تعجب به آسمان نگاه می‌کنم، بالای سرِ من نمِ باران است، اما همه باران ندارند. نمی‌دانم چرا آقای امیری جواب سؤالم را نداد. به هرحال فعلا با هم همسفر نیستیم. شاید دوباره اورا ببینم. فکر می‌کنم چرا آقای امیری شرمنده بود؟ انگار می‌خواست مرا نبیند!

از آن مسافری که دائما با من همراه است می‌پرسم: تو چرا همه‌جا هستی؟ انگار راهمان یکی است، همه‌ی همسفران تغییر می‌کنند، اما تو نه، چرا؟ گفت: آیا سخن پیامبرت را نشنیدی که می‌فرمود: «پس از مرگ، همدمی با تو به خاک سپرده می‌شود، که اگر بخشنده و کریم باشد، تورا گرامی خواهد داشت و اگر فرومایه و بخیل باشد، تورا واخواهد گذاشت. برانگیخته نمی‌شوی مگر با او، پرسیده نمی‌شوی مگر از آن. پس همدم و همراهت را غیر از نیک قرار نده؛ زیرا اگر نیک باشد، با او انس گیری و اگر بد باشد، وحشت و هراس تو تنها از او خواهد بود. آن همراه و همدم، عمل توست» که من هستم.

ادامه دارد …

موضوعات: رمان
[شنبه 1396-09-25] [ 07:53:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  خاطرات پیش از مرگ من (3) ...

#شماره‌ی_سه صفر

یادم می‌آید در همسایگی‌مان دوستی داشتم که در کودکی، مادرش از پدرش جدا شده بود، پدرش زن دیگری گرفته بود و با او بدرفتاری می‌کرد. خود پدر نیز با این‌که عاشق فرزندش بود به او بهای زیادی نمی‌داد. دوست من با سختی زیاد و محرومیت‌های فراوان بزرگ شد، افسردگی‎ها و نابسامانی‌های روحی بسیاری به سراغش آمد؛ قرص اعصاب و روان هم می‌‎خورد. یک‌روز صبح که از خواب بیدار شدم، صدای پدرش را شنیدم که فریاد می‎کرد و پسرم پسرم می‎گفت. به کوچه رفتم، همه‌ی همسایه‌ها جمع شده بودند، دوست من خودش را حلق‎آویز کرده بود.

همسفران جدیدی پیدا کرده‌ام، هوا خنک شده، درختی دارم که میوه‌اش خرمالوست. یادم می‌آید فصل خرمالو که می‌شد، پدرم هر روز خرمالو می‌خرید، اما هیچ‌وقت نمی‌گفت برای من می‌خرد. اولین شب جمعه‌ی سفر من به این سراست و به من اجازه داده‌اند که به خانواده‎ام سر بزنم. به خانه‌مان می‌آیم، پدرم را می‌بینم که ظرف خرمالویی جلویش گذاشته و نگاهش می‌کند. چند نفر از فامیل و همسایه‌ها آمده‌اند تا به پدرم سرسلامتی بگویند. پدر من عادت ندارد محبتش را بروز دهد، الان هم خیلی برایم اشک نمی‎ریزد. اما من چه دیر می‌فهمم که پدرم چقدر دوستم دارد.

وقتی برمی‌گردم هوا کمی خنک شده، درخت خرمالویی دارم، پدرم برایم فرستاده. هدیه‌ی ارزشمندی است. یکی از همسفرانم زیر گرما عرق می‌ریزد، سایبانی ندارد. می‎خواهم با او حرف بزنم، کمی نگاهش می‌کنم. به من نگاه می‎کند و با حسرت می‌‌گوید خوش به حالت و یکدفعه زبانش دراز می‌شود و روی زمین می‌خزد. چقدر عجیب است! چه شده؟

 

موضوعات: رمان
[جمعه 1396-09-24] [ 06:42:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  صدای خنده‌ی شیطان  بر پهنه‌ی آسمان ...

#خنده‌ی شیطان

من از پس پرده‌ی تاریخ یواشکی به جایی می‌نگرم که حزن و اندوهش در امروزِ تاریخ سایه افکنده است. من کسی‌را می‌بینم که اهل و عیال و دوستانش را برداشته و به‌سوی سرزمین وحی می‌شتابد. من کسی‌را می‌بینم که در سرزمین وحی سر به آسمان بلند و اشک به چشم، بندگی معبود می‌کند و برای امروز تاریخ، میراث برجای می‌گذارد.

من هنوز یواشکی پشت تورق حافظه‌ی تاریخ کسی‌را می‌بینم حج نکرده، سربازان اندکش را برمی‌دارد و می‌رود تا می‌رسد به‌جایی که نینوایش می‌خوانند. تاریخ! مخاطب من تویی، چگونه توانستی سخت‌ترین لحظات برترین بنده‌ی خدا را ثبت کنی. چگونه توانستی نیم‌روزی پشت به مخدّه بنشینی و مشک پاره‌شده‌ی علم‌دار را بنویسی، فریاد یا اخای اورا، ازدست‌دادن چشمانش، بازوانش و رفتنش را.

تاریخ گاهی فکر می‌کنم ننگت باد چگونه توانستی شش‌ماهه را ببینی که خونش فواره می‌زند و بنویسی. گاهی فکر می‌کنم شرمت باد از این‌‌همه نوشتن‌هایت. اما نه، تاریخ! حافظه‌ی تو ابدی‌ترین لحظات خودش را ثبت کرده تا امروز از من اشک بگیرد که بعد به‌خاطر همین اشک‌ها به بهشت بروم.

آیا شعار هل من ناصر ینصرنی آن‌روز حسین از امروز چون منی فقط اشک می‌خواهد، از من تکرار شعار دیروز و اشک امروز می‌خواهد، شعار آن‌روز حسین از امروز من، تاریخ! فقط شعر می‌خواهد، زیارت چندین و چندین‎باره می‌خواهد؟

من فکر می‌کنم شعار دیروز حسین از سرزمین خون و عشق از امروز من شعور هم می‌خواهد، اشک بر سر بهشت نمی‌خواهد، از اشک‌های بر سر بهشت من جرعه‌ای آب برای مادرانِ جوان ازدست‌داده‌ی امروز می‌خواهد،

جوانان بهشتی دیروز دشت نینوا از اشک‌های من جرعه‌ای آب برای حجاب‌های ازدست‌رفته و نمازهای نخوانده می‌خواهد. مادران خیمه‌سوزان‌دیده‌ی دیروز از اشک‌های امروز من خیمه‌سوزی دشمن امروز می‌خواهد که از نینوا به این طرف دیگر حیا نمی‌کند و همین طور خون بر زمین می‌پاشد.

حافظه‌ی تاریخ مخاطب من تویی، که چگونه پابه‌پای تاریخ می‌دوی و بی‌حیایی بعد از نینوا را می‌بینی و می‌نویسی. تاریخ! تو و آن حافظه‌ی بزرگت چگونه خورشید را دیدی و نیزه، حسین را دیدی و شمشیرهای آخته، شیرخواره دیدی و خون پاشیده‎شده به آسمان، دختر ابوتراب دیدی و انتظار خون پاشیده بر زمین.

تاریخ! اشک تو کجاست وقت شیهه‌ی اسبان بر بدن پاکان، وقت صدای بلند طبل و گریه‌ی پر از ترسِ کودکان. تاریخ! تو هم گریه کردی وقت ناامیدی بر سر آب و فریاد یا اخاه، تو هم گریه کردی وقت تیزی خنجر و سینه‌ی ستبر خورشید، وقت بی‌حیایی سواران و چشم نگران خورشید، وقت فروافتادن روبنده‌ی پاکانِ دختران، وقت … .

تاریخ! تو هم گریه کردی یا نه فقط ایستادی و گاهی هم نشستی و برای اشک‌های امروز من توشه چمع کردی فقط؟ اما من امروز برای قاه‌قاه دیروز شیطان و رقص شادی او به‌خاطر سقوط نفس آدمی و بی‌اعتباری نمازهای درِ خانه‌ی خدا می‌گریم، که خون دیروز خورشید بر پهنه‌ی دیروز آسمان، امروز از من فقط اشک از سر درد نمی‌خواهد، که هنوز خورشید نگران همان قاه‌قاه ابلیس است بر پهنه‌ی آسمان.

موضوعات: گفتگو با تاریخ
 [ 06:35:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  چادر در قرآن ...

#چادر 

برای کسانی‌که فکر می‌کنند چادر در قرآن نیامده

«يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ وَ بَناتِكَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلابِيبِهِنَّ ذلِكَ أَدْنى‏ أَنْ يُعْرَفْنَ فَلا يُؤْذَيْنَ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً» (1)

«اى پيامبر! به همسرانت و دخترانت و همسران كسانی‌كه مؤمن هستند بگو: چادرهايشان را بر خود فرو پوشند [تا بدن و آرايش و زيورهايشان در برابر ديد نامحرمان قرار نگيرد.] اين [پوشش‏] به اين‌كه [به عفت و پاكدامنى‏] شناخته شوند نزديك‏تر است، و در نتيجه [از سوى اهل فسق و فجور] مورد آزار قرار نخواهند گرفت؛ و خدا همواره بسيار آمرزنده و مهربان است.»

این آیه با صراحت درباره‌ی پوشش چادر صحبت می‌کند. جلابیب لفظ قرآن برای چادر است. جلابيب جمع جلباب و در معنى آن اختلاف هست. راغب آن‌را پيراهن و روسرى گفته (قميص و خمار)، (2) مجمع البيان در لغت آن‌را مقنعه و روسرى زن معنا کرده، يعنى با آن سر و گردنشان را هرگاه براى حاجتى از خانه خارج شوند، بپوشانند، خلاف كنيزهايى كه‏ با سر و گردن باز بيرون مي‌روند. صحاح آن‌را ملحفه (چادر مانند) گفته. ابن اثير در نهايه آن‌را چادر و رداء معنى كرده و مي‌گويد: گفته شده مانند چارقد و ملحفه است. در قاموس به معنای پيراهن و لباس گشاد كوچك‌تر از ملحفه يا چيزى است مثل ملحفه كه زن لباس‌هاى خود را با آن مي‌پوشاند يا آن ملحفه است.

با اين قرائن و آن‌چه که از این کتب نقل شد، می‌توان گفت: جلباب ملحفه و لباس بالائى و چادر مانند است نه فقط روسرى و خمار. معنى آيه اين است: اى پيغمبر به همسرانت و دخترانت و زنان مؤمنان بگو لباس‌هاى چادر مانند خود را به‌خود نزديك كنند و خود را با آن جمع‌وجور كنند و جلباب را طورى از خود دور نگاه ندارند و بدن خود را از آن بيرون نكنند كه پوشيدن آن مانند نپوشيدن باشد. از ماده‌ی جلب فقط دو صيغه فوق در قرآن هست. (4)

پی‌نوشت:

(1)  سوره احزاب آیه 59

(2)  راغب اصفهانی، مفردات الفاظ قرآن، ص199.

(3)  فضل بن حسن، طبرسی، مجمع البیان، ترجمه مترجمان، ج 20، ص177.

(4)  علی اکبر، قرشی، قاموس قرآن، ج2، ص41.

 

موضوعات: قرآن
 [ 06:31:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  اقسام قلب ...

#اقسام قلب

در كافى به سند خود از سعد از ابی‌جعفر علیه‌السلام روايت كرده كه فرمود: قلب‏ چهار قسم است، قلبى است كه در آن هم نفاق است و هم ايمان، و قلبى است به كلى منكوس و زير و رو شده، و قلبى است مطبوع و مهرشده، و قلبى است أزهر، پرسيدم قلب أزهر كدام است؟ فرمود قلبى است كه در آن نورى چون چراغ هست. و اما قلب مطبوع قلب منافق است، و قلب أزهر قلب مؤمن است، اگر خدا به او نعمتى دهد شكر مى‏‌گزارد، و اگر مبتلايش كند صبر مى‏‌كند. و اما قلب منكوس قلب مشرك است، آن‌گاه اين آيه را در معناى قلب منكوس تلاوت كرد: «أَ فَمَنْ يَمْشِي مُكِبًّا عَلى‏ وَجْهِهِ أَهْدى‏ أَمَّنْ يَمْشِي سَوِيًّا عَلى‏ صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ،» و اما قلبى كه هم نفاق در آن هست و هم ايمان قلب مردمى است كه در طايف بودند، اگر أجل يكى از آن‌ها در حال نفاق مى‌‏رسيد، هلاك شده بود، و اگر در حال ايمان مى‏مرد نجات مى‏‌يافت‏.

سؤال: منظور از طائف در این روایت شریف چیست؟

پاسخ: منظور از طائف شيطانى است كه بسيار به سراغ دل آدمى مى‌‏آيد، و پيرامون دل طواف مى‏‌كند، (کافی، ج2، ص423).

 

موضوعات: اخلاق, ابلیس
 [ 06:26:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  نامه‌ای به فلسطین ...

#نامه‌ای به فلسطین

 

سلام به تو فلسطین، به سرزمین خون و اشک، سلام به حیفا و به غزه، سلام به دخترانِ در اسارت، به پسران شهیدشده، به خون‌های ریخته بر خاک، به مقاومت‌های همیشه آماده، سلام به تو و به مردان و زنانت، به کودکانت، سلام به تو فلسطین، سرزمین داغ‌های همیشه در صحنه، سلام به مسجدالاقصایت.

به تاریخ نگاه کن و بدان که چرا شده‌ای ناموس مسلمان، به تاریخ نه، به قرآن نگاه کن که می‌گوید مسجدالاقصای تو روزی قبله‌ی اهل اسلام بوده است، اولین قبله.

به قرآن نگاه کن. جبرائیل را ببین که ختم رسل را از آن‌جا به معراج برد، ببین.

مسجدالاقصای تو جایی است که خداوند خودش آن‌را نام‌گذاری کرد، آن‌را سومین حرم شریف مسلمانان بعد از مکه و مدینه قرار داد.

کلام حضرت امیر علیه‌السلام را نیز به خاطر بیاور که فرمود مسجدالاقصی یکی از چهار قصر بهشتی در دنیاست.

می‌بینی چرا شده‌ای ناموس مسلمان؟ برایت می‌جنگد، خون می‌دهد، محور مقاومت تشکیل می‌دهد، انتفاضه می‌کند و آواره می‌شود. برایت نامه نوشتم که بگویم من نیز می‌دانم.

می‌دانم که تو به ابراهیم و موسی، داود و سلیمان، عیسی و محمد علیهم‌السلام وفادار بودی، محل عبادت بودی، این‌را نیز می‌دانم که عده‌ای آمده‌اند تورا می‎کشند، خونت را می‎ریزند و آواره‎ات می‎کنند.

سؤال من از تو این است فلسطین: تو وفادارِ به انبیاء تا امروز مکان عبادت خدا را حفظ کرده‎، به‎خاطرش جان و مال داده‌ و اسیر شده‌ای و در رثای دخترکان خفته در خاک، خون گریه کرده‌ای. چرا پیروز نمی‎شوی؟ تا کی می‌خواهی نوزادانت را مشق مسلسل‎های سربازان دشمن کنی؟ دشمن تو قدرت دارد، اسلحه دارد، هم‌پیمان دارد؟ اما من این‌را قبول ندارم. در حافظه‌ی من و تو جنگ بدری خودنمایی می‌کند که در آن، مسلمانان اسلحه و قدرت و هم‌پیمان نداشتند، اما پیروز شدند. فکر کن آن‌ها چه داشتند که تو نداری؟

شاید آن‌ها با هم متحد بودند، رهبری واحد را پذیرفته بودند و چشم به پیمان‌های منطقه‌ای نداشتند. شاید برای حفظ مدینه از منیّت خویش گذشته بودند و سیاسی‌کاری نمی‌کردند، زیر پرچم واحد و رهبری واحد برای هدف واحد که اعتلای اسلام باشد، می‌جنگیدند. شاید لازم است شما هم رهبری واحد را بپذیرید و منتظر پیمان‌های عربی نباشید. قدس شریف در دستان شماست، آن‌را با اتحادتان نجات دهید، شاید اتحاد شما قدرت‌های عربی را بیدار کند. جهان اسلام به بیداری نوینی نیاز دارد. شما آن‌را با اتحادتان بیدار کنید، که قطعا می‌توانید.

اگر دوست داشتی بخش اول نامه‌ام را بلند بخوان تا رئیس جمهور آمریکا نیز آن‌را بشنود، شاید به کارش بیاید و این‌گونه خودش را بدنام نکند. گلایه‌های آخر نامه‌ام برای توست، آهسته بخوان.

 

موضوعات: نامه‌ها
[پنجشنبه 1396-09-23] [ 08:35:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  خاطرات پیش از مرگ من (2) ...

#شماره‌ی دو صفر

به چهارراه رسیده‌ام و چراغ قرمز است، زرنگی می‌کنم و رد می‌شوم. وسط چهارراه یک موتورسوار، زرنگ‌تر از من می‌آید و مرا می‌زند و چند متر آن‌طرف‌تر پرت می‌کند و خودم را می‌بینم که بالای سر خودم ایستاده‌ام و خون ریخته‌شده‌ام را تماشا می‌کنم. چه صحنه‌ی غم‌انگیزی است آن صحنه‌ی خون ریخته‌شده‌ام بر کف خیابان آسفالت‌شده! صدای آمبولانسی مرا به خودم می‌آورد و می‌بینم آدم‌ها دورم را گرفته‎اند و دارند درباره‌ی خون پاشیده‎شده‎ام روی زمین و جوانی تمام‌شده‌ام و دل داغ‌دار مادرم اظهار نظر می‌کنند. آمبولانس می‌آید و مرا داخل آمبولانس می‎کنند و به سمت بیمارستان حرکت می‌کنند و سعی می‌کنند مرا به زندگی برگردانند و… اما نمی‌دانند من حیرت‌زده حرکاتشان را می‌بینم و کلامشان را می‌شنوم؛ یعنی مرده‌ام.

صدای شیون خواهرانم مرا به خود می‎آورد، به سویشان می‌روم و به آن‌ها تسلی می‌دهم، اما آن‌ها نمی‌شنوند. پدرم نگران است، می‎ترسد کودک دیروزش را امروز از دست بدهد، امانت زنش را و از دست می‌دهد. حجله‌ام را برپا می‌کنند و در عزایم به سوگ می‌نشینند. جنازه‌ام را تحویل می‌گیرند و لااله‌الاالله گویان به رضوان شهرم می‌برند. همسایه‌مان پسری دارد، پسر خوبی دارد، رفته است سوریه که بجنگد. پدرش زیر تابوت مرا گرفته و دلتنگ و نگران پسرش برای تسلیت پدرم آمده است. مرا خاک می‌کنند، سنگ لحدم را می‌گذارند، خواهر مادرم بر روی پارچه‌ای جوشن کبیر نوشته است تا سرمایه‌ی قبر و قیامتش باشد، چه سخاوتمندانه آن‌را به من می‌بخشد.

خواهرانم شیون می‌کنند، پدرم بر پیشانی می‌زند و مرا در گوشه‌ای از خاطرش نگه می‌دارد. خاک را که بر رویم می‌ریزند و سردیش را که احساس می‌کنم باورم می‌شود که دنیایم تمام شده است. صدای بیرون را می‌شنوم، چرا صدای بیرون را می‌شنوم اما آن‌جا را نمی‌بینم؟! چرا؟ به خاطر می‌آورم شب محرمی را که در هیئتمان نشسته‌ام که مداح بخواند که من سینه بزنم. روحانی هیئت دارد صحبت می‌کند و من بی‌حوصله اورا نگاه می‌کنم و منتظرم زودتر کلامش را تمام کند که من بلند شوم که حلقه بزنم که سینه بزنم که داد بزنم. در همان بی‌حوصلگی، می‎شنوم که او می‌گوید آخرین عضو انسان که از کار می‌افتد، گوش اوست و من آن‌روز چه سرد و بی‌روح به سخنان روحانی هیئتمان گوش می‌دادم. همه می‌روند و مرا تنها می‌گذارند، آخرین نفری که می‌رود پدر من است که امانت زنش را از دست داده است. به سر قبر مادرم می‌رود و به او می‌گوید امشب میهمان عزیزی داری. اما پدر من نمی‌داند که مدت‌ها باید بگذرد تا مادرم میهمان عزیزش را شاید ببیند. میهمان عزیز مادر من امشب کارها دارد. پدرم هم که می‌رود دختر چادری همسایه‌مان که به من عاشق است، عشقش را رو می‌کند و برایم تلقین می‌گوید. او به سخنان روحانی هیئتمان بیش‌تر از من گوش داده بود. اما کاش تا وقتی که من زنده بودم می‌دانستم که او هم عاشق من است.

ادامه دارد…

موضوعات: رمان
 [ 08:25:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  خشونت علیه زنان ...

#خشونت خانگی

#زنان

خشونت علیه زنان چند دسته است. برخی  زنان از همسران خویش کتک می‌خورند. این نوع خشونت تقریبا برای همه‌ی زنان دیروز، کم یا زیاد، اتفاق افتاده است. زنان امروز نیز از این قاعده مستثنا نیستند، ممکن است کمی کم شده باشد، اما کاملا از بین نرفته است.

 چه بسیار زنانی که صدای کتک خوردشان را از داخل خانه‌هایشان می‌شنویم و کاری هم نمی‌توانیم انجام دهیم.‌ متأسفانه برخی مردان آیه‌ی قوامون علی النساء را شنیده‌اند اما راه این قوامیت را نمی‌شناسند. مردان می‌دانند که قرآن به آن‌ها اجازه داده است زنانشان را بزنند، اما نمی‌دانند چه زمانی و با چه شرایطی می‌توانند این کار را انجام دهند؛ نه ریحان را می‌شناسند و نه ریحانه را. به همین دلیل چشمان زیادی کبود می‌شود، دستان زیادی می‌شکند و آبروها می‌رود.

برخی خشونت‌ها علیه زنان، خشونت روانی است که هیچ‌گاه و در هیچ دادگاهی نمی‌توانند این نوع خشونت را ثابت کنند. جراحت‌های جسمی از بین می‌رود اما آثار روحی آن هرگز ازبین نمی‌رود. برای نمونه، زنی که زیر چشمش کبود شده، وقتی از خانه بیرون می‌آید همسایه‌اش علت را از او می‌پرسد. او مجبور می‌شود برای حفظ آبرویش دروغ بگوید، بعضی اوقات راست می‌گوید، گاهی نیز همسایه‌اش اصلا چیزی نمی‌پرسد، او هم شرمندگیش را پنهان می‎کند. این برخوردها اثر روانی خاصی بر زن می‌گذارد. اثبات این اثر روانی به قانون نیاز دارد که ظاهرا جایش در قوانین موضوعه خالی است.

نکته‌ی مهم این است که دیگران متوجه شوند همسر این زن اورا می‌زند، دوستش ندارد، زن مقصر است، کاری کرده که همسرش را آزار داده و مواردی از این قبیل. جراحت روانی در این بخش بسیار ویران‌کننده است. این‌که خود زن نیز بداند همسرش حس احترام و دوست نداشتن نسبت به او ندارد، خود، اثر مخربی دارد.

نوع دیگری از خشونت‌های روانی مردان علیه زنان، حرف‌های سرد و تلخ، تحقیرها، دشنام‌ها و یا حتی بی‌احترامی مرد به خانواده‌ی زن است که این نیز اثبات‌شدنی نیست.

کاش دختران و پسران پیش از ازدواج مهارت‌های همسرداری را می‌آموختند، که این‌گونه انسانیت را هدف بی‌حرمتی قرار ندهند. مردی که از لحاظ روانی سالم است، قطعا بدون علت دست به خشونت نمی‌زند. حتما همسر او نیز رفتارهایی دارد که باعث می‌شود مرد کنترل خود را از دست بدهد. اما نکته این‌جاست که قرآن برای هیچ رفتار زشت و ناپسندی به مرد اجازه‌ی کتک زدن نمی‌دهد. مرد فقط در صورت عدم تمکین مستمر زن می‌تواند از حربه‌ی زدن استفاده کند، این نوع زدن نیز نباید به‌گونه‌ای باشد که آثار آن بر بدن زن بماند. این نکته‌ای است که مردان باید به آن توجه کنند.

ادامه دارد …

موضوعات: زنان
[چهارشنبه 1396-09-22] [ 11:58:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  خاطرات پیش از مرگ من (1) ...

 #شماره‌ی_صفر

فضای بزرگی مقابل من گسترده است. کنار من آدم‎های دیگری نشسته‌اند و دارند خاطرات پیش از مرگشان را دوره می‌کنند. من هم دارم خاطراتم را مرور می‎کنم. هیچ‌کدام از ما آدم‌ها با هم حرف نمی‌زنیم. آنقدر راه رفته‌ایم که پاهایمان ورم کرده است، اما راه کُند پیش می‌رود. نمی‌دانیم مقصدمان کجاست. راهنمایی نداریم. هوا بسی گرم است، بادی نمی‌وزد، نم بارانی احساس نمی‌کنیم. در خودم غرق شده‎‌ام که یکباره سکوت محض اطرافم می‎شکند و یکی از هم‌سفران با غریو شادی برمی‎خیزد و بخشی از کوله‎بارش را خالی می‎کند و سبک‌بارتر می‌دود و می‌رود. این نگاه حسرت‌بار من و هم‌سفران من است که اورا بدرقه می‎‌کند و در نقطه‌ای که دیگر اورا نمی‌بینیم، ثابت می‌ماند و مدت‌ها همان‎گونه خاطرات پیش از مرگ را دوره می‌کنیم. چه زندگی کسالت‌بار و یکنواختی!

نمی‎دانم چه شده، فقط می‌دانم باید برویم، گرمای هوا خیلی شدید بر تنمان سیلی می‌زند آن‌قدر، که صورتم می‌سوزد و دلم باران می‌خواهد؛ خدایا کمی خنکی، کمی نم باران. سر به زیر و افتاده ترک‌های بیابان را یکی یکی پشت سر می‌گذاریم. نگاه من در عمق این ترک‌ها دارد خاطراتم را جستجو می‌کند. دلم برای مادرم تنگ شده، نمی‌دانم در کجای این صحرای خشک و داغ دارد خاطراتش را مرور می‌کند. اما نه. مادر من زن خوبی بود، درخت دوست داشت و باغچه‌ای که به آن آب بدهد و گل‌هایش را نوازش کند. زن خوبی بود. خدا حتما به او باغچه‌ای داده و درختی که زیر آن بنشیند. روزی را به خاطر می‌آورم که هوای شهرمان خیلی سرد بود و زمینش برفی. آن‌قدر سرد که مغز استخوان می‌سوخت. کمی آفتاب آمده بود و برف‌ها را کمی آب کرده بود و با خاک کوچه مخلوط کرده بود و من با چکمه‌های پلاستیکی صورتی رنگم در میان گل و برف بازی می‌کردم. لباس‌هایم گلی شده بود و مادرم در این اندیشه بود که این لباس‌های کثیف را چگونه بشوید و کجا خشک کند. هوای گرگ و میش شهر من در زمستان آن سال‌ها، آفتابش زود می‌رفت و برفش زود می‌آمد. مادر من دست‌هایش از سردی آب و نبود گرما و بی‌خیالی کودکانش می‌لرزید و سرخ می‌شد. دلم برای مادرم تنگ شده، برای دست‌های همیشه مهربانش. بوی مادرم می‌آید، انگار برایم دعا کرده باشد، روی سرم سایه‌ای احساس

می‌کنم و می‌فهمم این سایه و آن بوی خوش، ثمره‌ی بوسه‌ای است که از محبت روزی بر گونه‌اش زدم. نمی‌فهمم، می‌بینم، جلوی چشمم می‌بینم که مادرم به خاطر آن بوسه‌ی محبت آمیز برایم دعای عاقبت‌بخیری کرد. سایه‌ی دعای مادرم در این گرمای کشنده دلم را تسلی داد که می‌شود بازهم دعاهای مادرم التیام‌بخش زخم‌های این بیابان کشنده باشد. خدای من دلم برای مادرم تنگ شده.

ادامه دارد …

موضوعات: رمان
 [ 08:05:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  سرسپردگی و ابلیس ...

#سرسپردگی

#ابلیس

پیش‎فرض‎ها:

1-شیطان، دوست و استاد (1) برخی صوفیه در صحنه‎ی سجده‎ی ملائکه بر آدم، ابوالبشر، از دستور خدا تمرد نمود و سجده نکرد. (2) دلیل سجده نکردن شیطان، استکبار عنوان شده است. (3)

2-سرسپردگی در تصوف یعنی هرچه پیر و دلیل بگوید، مرید باید بپذیرد. (4)

صحنه‌ی اول به روایت قرآن:

خداوند آدم، ابوالبشر را از گل آفرید (5) و روح خود را در او دمید. (6) سپس به ملائکه امر کرد که اورا سجده کنید. همه‎ی ملائکه سجده کردند به‎جز ابلیس که أبا و استکبر و کان من الکافرین، (7) یعنی سجده نکرد.

صحنه‎ی اول به روایت حسین بن منصور حلاج:

بعد از آفرینش آدم علیه‎السلام، به ابلیس گفتند: سجده کن. گفت: غیر تورا نه. (8) حق به او فرمود: آیا کبر ورزیدی؟ ابلیس گفت: اگر یک لحظه با تو بودم، سزاوار خودپسندی و پریشانی بودم، حال‎که من با تو سالیان درازی سپری کرده‌ام، عزیزتر از من چه کسی است؟ (9)

صحنه‎ی دوم به روایت قرآن:

بعد از تمرد شیطان از سجده، از درگاه احدیت رانده شده و ملقب به رجیم (10) و ملعون (11) گشت. او از خداوند می‎خواهد تا روز قیامت که مردم برانگیخته می‎شوند به او مهلت دهد و خداوند مهلت می‎دهد.

صحنه‎ی دوم به روایت حسین ین منصور حلاج:

بعد از سجده نکردن، خداوند به ابلیس فرمود: ان علیک لعنتی. (12) ابلیس گفت: عیبی ندارد، مرا غیر تو راهی نیست و من عاشقی هستم. (13)

این بخش از قصه‎ی شیطان مورد نیاز این نوشتار است. در تصوف، سرسپردن یعنی مرید ابتدا جذب طریقت صوفیه و سلوک مرشد شود و سپس هر آن‎چه که مرشد گفت به جان دل بپذیرد، حتی اگر خلاف شریعت باشد. زیرا مرشد اهل طریقت است و شریعت به آن راه ندارد، بنابراین علمای ظاهربین (فقها) آن‎را درک نمی‎کنند. (14)

مرید در ادامه‎ی این سرسپردن به جایی می‎رسد که هنگام نماز، چهره‎ی قطب را در نظر مجسم می‎کند، چنان‎که ملاسلطان گنابادی می‎گوید: «صورت مرشد را در جمیع حالات باید در نظر داشته باشد.» (15) و یا می‎گوید: «صورت مرشد را در نظرگرفتن از اتفاقیات صوفیه است.» (16) این روند در تصوف فرقه‎ای تا بدانجا پیش می‌رود که مریدان رو به تصویر قطب طریقت نماز می‎خوانند، و در نهایت بر او سجده کرده و پایش را می‎بوسند.

با توجه به قصه‎ی استکبار شیطان و بدعت سرسپردگی در صوفیه، جای یک پرسش و پاسخ خالی است. سؤال این است، معلم برخی از اعاظم شما، ابلیس، سالیانی دراز با خدا می‎زیست و اورا درک می‎کرد و عبادت می‎نمود. آیا این مقدار از هم‎نشینی با خداوند که اورا سیدالموحدین شما نموده، نمی‎توانست از او بنده‎ای مطیع بسازد که بدون پرسش و پاسخ از خداوند به سجده درآید؟ معلم شما بر موجودی شریف‎تر از خود و به دستور صریح خالق کائنات سجده نکرد، چگونه است که شما از او درس می‎گیرید و بر موجودی هم‎شکل و هم‎رتبه‎ی خود در شرافت، سجده می‎کنید؟ او به شما درس سرسپردگی در محضر کسی مانند خودتان داده است، اما خودش در کفری آشکار سرسپرده‎ی حضرت حق نشده است. کمی تأمل لازم است.

 پانویس:

1-قاسم میرآخوری، مجموعه آثار حلاج، ص84.

2-هم در متون صوفیه مانند طواسین ازل از حسین بن منصور حلاج و هم در آیات قرآن، سجده نکردن ابلیس بیان شده است.

3-سوره بقره (2)، آیه34؛ سوره ص (38)، آیه74.

4-ر.ک. ذبیح‌الله محلاتی، کشف الاشتباه، صص440-441.. (توضیح کامل سرسپردن در این دو صفحه ذکر شده است.)

5-سوره حجر (15)، آیه28.

6-سوره حجر (15)، آیه29؛ سوره ص (38)، آیه72.

7-سوره بقره (2)، آیه34.

8-قاسم میرآخوری، همان کتاب، ص79.

9-همان.

10-سوره حجر (15)، آیه34.

11-سوره حجر (15)، آیه35.

12-سوره ص (38)، آیه78.

13-قاسم میرآخوری، همان.

14-ر.ک. ذبیح‎الله محلاتی، همان.

15-همان، ص325. (به نقل از سعادت‎نامه).

16=همان.

موضوعات: ابلیس, اطاعت
[دوشنبه 1396-09-20] [ 06:13:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  معنای یقین در آیه‌ی 99 سوره‌ی حجر ...

#یقین
#سوره‌ی_حجر
معنای کلمه‌ی یقین در آیه‌ی 99 سوره حجر
«وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ‏»
درباره‌ی کلمه‌ی یقین در این آیه، به طور کلی، دو نظر وجود دارد، برخی آن‌را به معنای مرگ دانسته‌اند و برخی نیز فنای فی‌الله معنا نموده‌اند. در این نوشتار به بیان اجمالی این دو نظر می‌پردازیم.
یقین به معنای فنای فی‌الله:
علاءالدوله سمنانی از جمله کسانی است که مرگ را تأویل یقین در این آیه می‌داند.. از نظر او، علم مجرد مطابق با واقع و نسبت به شریعت است، علم‌الیقین به آغاز مقام مکاشفه، عین‌الیقین به وسط مقام مکاشفه و حق‌الیقین نیز به انتهای مقام مکاشفه تعلق دارد. حقیقت حق‌الیقین نیز یقین مجرد است، زیرا «وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ‏» به قطب درجات مقام مکاشفه تعلق دارد و هرکه این مقام را درک کرد، هرچه بگوید، از تمام جهات مطابق واقع است. (سمنانی، 1383، ص346). بنابراین اگر وظایف شرعی را انجام ندهد یا به مریدی بگوید فلان عبادت را ترک کند، مطابق با واقع است و عقابی در پی ندارد.
یقین به معنای مرگ:
در بیشتر تفاسیر، یقین در این آیه به‌معنای مرگ است. برخی مفسران با تفسیر ابتدا و انتهای آیه به نتیجه‌ی بسیار ارزشمندی می‌رسند که نشان از تفکر عقلی آن‌ها دارد. از جمله: منظور آیه، سلوک در منهج تسلیم و اطاعت و قیام به لوازم عبودیت است. بنابراین معنای یقین، رسیدن اجل مرگ است که با فرا رسیدنش، غیب به شهادت و خبر به عیان تبدیل مى‏شود، (طباطبایی، 1417ق.، ج12، صص195-196).
از نظر ایشان، حقیقت عبودیت به‌بیان قرآن، عبودیتی است که در پی محبت به خدا انجام شود؛ بزرگ‌ترین سعادت و رستگاری برای محب و عاشق این است که محبوب از او راضی باشد و صرف ارضای نفس خویش عبودیت نیست. (طباطبایی، 1417ق.، ج9، ص339). بنابراین اگر سالک واصل عبادت را ترک کند، در برابر امر قطعی و مطلق خداوند، وَ اعْبُدْ رَبَّکَ، سر تسلیم فرود نیاورده است و از جرگه بندگی خارج شده است.
این مطلب بحث مفصلی است که به اختصار بیان شد. دوستان اگر تمایل داشتند درباره‌ی این موضوع بیشتر گفتگو کنیم.
منابع:
1-سمنانی، علاءالدوله (1383)، مصنفات فارسى سمنانى‏ (چاپ دوم)، تحقیق و تصحیح نجیب مایل هروى‏، تهران: علمى و فرهنگى‏
2-طباطبایی، محمدحسین (1417ق.)، المیزان فی تفسیر القرآن، چاپ پنجم، قم: جامعه‌ی مدرسین.

موضوعات: اخلاق
[یکشنبه 1396-09-19] [ 11:44:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  اسباب‌کشی همسایه ...

#اسباب‌کشی_همسایه

زمستان است و هوا خیلی سرد، کوچه‌ها پربرف. شب‌ها که برف خیلی زیادی می‌آمد پشت بام خانه‌ها سنگین می‌شد و حیاطشان سفیدِ سفید. هر خانه‌ای می‌توانست فقط یکی از اتاق‌هایش را با چراغ خوراک‌پزی یا علاءالدین و شاید هم بخاری نفتی گرم کند.

صبح همه می‌فهمیدیم چقدر برف آمده است. مردان خانواده به پشت بام می‌رفتند و سبکش می‌کردند و برف‌هایش را به کوچه و خیابان می‌ریختند و عیش بچه‌ها را آماده می‌کردند. با چکمه‌های پلاستیکی و لباس‌های بافتنی رنگارنگِ بافتِ مادرانمان به کوچه می‌‌رفتیم و روی برف‌ها سرسره‌بازی می‌کردیم. خاطره‌ی همیشگی زمستان‌های کودکیمان این است.

یکی از همین روزهای زمستان سرد که دست‌ها و گونه‌هایمان سرخِ سرخ شده بود و از دهانمان بخار بلند بود، مستأجر یکی از همسایه‌هایمان اسباب‌کشی کردند و رفتند.

همسایه‌ی دیوار به دیواری داشتیم با خانه‌ای دوطبقه. خودشان طبقه‌ی دوم می‌نشستند و طبقه‌ی اول را به خانواده‌ای سه‌نفره اجاره داده بودند. آن‌روز، همسایه‌ی دیوار به دیوار ما مستأجرشان را با داد و فریاد و فحاشی از خانه بیرون کرد. خانم باردار بوده و نگفته بود و حالا خانواده‌شان بعد از چندماه چهارنفره شده است. همسایه‌ی ما مستأجرش را به‌خاطر بچه‌ی دوم و این‌که آب بیشتری مصرف می‌کردند از خانه بیرون کرد. مرد ماند و شرمندگیش جلوی مادر بچه‌اش در آن سیاهی زمستان. آن‌ها رفتند، کجا، نمی‌دانم.

چند وقت بعد، همسایه‌ی ما سکته‌ی مغزی کرد و بعد از پانزده‌سال زمین‌گیر شدن، مُرد.. در این مدت نمی‌توانست به تنهایی راه برود، غذا بخورد، حرف بزند. پانزده‌سال زجر سربار بودن و شرمندگی جلوی همسرش را به جان خرید؛ همه‎چیز را می‌فهمید ولی کاری نمی‌توانست انجام دهد. همسرش نیز پانزده‌سال از او پرستاری کرد، غذایش داد، حمامش کرد، دستش را گرفت و این طرف و آن طرف برد و شاید غرغر کرد. زن ماند و مشقت پانزده‌سال پرستاری از مرد.

با خودم فکر می‌کنم آن مرد در تمام این مدت که نمی‌توانست حرف بزند لابد فیلم زندگیش را می‌دیده، آیا فیلم شرمندگیِ آن‌روز مرد را هم می‌دیده؟ زن آیا در خستگی‌های نگه‌داری از مرد علیلش به آن‌روز فکر می‌کند، به زن زائویی که کهنه‌های بچه‌اش را از ترس صاحب‌خانه‌ی بداخلاقش در ظرفشویی آشپزخانه می‌شست که دستشویی زیرزمین نرود که او نفهمد بچه‌ی دومی هم وجود دارد. نمی‌دانم با بی‌خوابی‌ها و گریه‌های شبانه‌ی بچه‌اش چه می‌کرد، صدایش را چگونه پنهان می‌کرد.

موضوعات: حیرت و غربت انسان, اخلاق
[شنبه 1396-09-18] [ 03:25:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  سخت‌ترین مراحل زندگی انسان ...

#سخت‌ترین مراحل_زندگی انسان

 

امام رضا علیه‌السلام می‌فرماید:

«إنّ أوحَشَ ما یکونُ هذا الخَلقُ فی ثلاثةِ مَواطِنَ: یَومَ یُولَدُ و یَخرُجُ مِن بَطنِ اُمّهِ فیَرَى الدُّنیا ، و یَومَ یَموتُ ه الآخِرَةَ و أهلَها ، و یَومَ یُبعَثُ فیَرى أحکاما لَم یَرَها فی دارِ الدُّنیا»

«وحشتناک‌ترین حوادثی که برای مردم پیش می‌آید در سه جاست: روزی‌که متولد می‌شود و از شکم مادرش خارج می‌شود و دنیا را می‌بیند، روزی‌که می‌میرد و عالم آخرت و اهل آن‌را مشاهده می‌کند، و روزی‌که از قبر برانگیخته خواهد شد و احکامی را خواهد دید که در دنیا ندیده بود.»

سؤال مهم این است که چرا از نظر امام علیه‌السلام حضور ابتدایی در دنیا و برزخ و قیامت کنار هم سخت‌ترین مراحل زندگی انسان است؟ وجه مشترک این سه مرحله چیست؟

مرحله‌ی اول: انسان از اولین روزهای شکل‌گیریش در شکم مادر به آن‌جا انس گرفته و آن‌جا را بهترین مکان می‌داند، جای تنگ و تاریکی که انسان فرصت کشف تازه‌های عالم خلقت را در آن ندارد. برای انسان‌های عالم خارج امکان کشف ناشناخته‌های دوران جنینی هست اما برای جنین چه، آیا او نیز ناشناخته‎هایی را کشف می‌کند یا نه؟

مرحله‌ی دوم: انسان به عالم دنیا پا می‌گذارد، گریه می‌کند و براساس غریزه شیر می‌نوشد و می‌خوابد و بیدار می‌شود و تا مدتی این پروسه ادامه می‌یابد. اگر اورا در جای تنگ و تاریک قرار دهند نمی‌تواند تحمل کند. چرا؟ چرا انسان نمی‌تواند از این دنیا که چندین سال در آن زندگی می‌کند، دل بکند و به جایی برود که از این‎جا بزرگ‌تر است و شاید هوای پاک‌تری داشته باشد؟ این دنیا چه دارد که انسان نمی‌تواند فراخی عالم بعد را ببیند؟

مرله‌ی سوم: کار برزخ تمام می‌شود و در یک جهش همگانی و زلزله‌ی فراگیر همه به عالم دنیا برمی‌گردند. زمین شکافته می‎شود و مردگان به پا می‌خیزند و خود را در موطن قبلی‌شان می‌بینند. چرا خوشحال نیستند و با وحشت به این طرف و آن طرف می‌روند؟ آخر آن‌ها نمی‌خواستند از این‌جا بروند، حال چه شده که از آمدن به این‌جا وحشت‌زده هستند؟

به نظر می‌رسد این حیرت و غربت است که انسان را می‌آزارد؛ حیرت از دیدن و کشف ناشناخته‌ها. وقتی چشمش به وسعت عادت و به کشف ناشناخته‌ها اعتماد کرد، دیگر می‌ترسد به دیار غربت برود و دوباره حیرت کند و کشف نماید. البته کشف ناشناخته‌ای به اسم خود انسان که در دنیا فرصت کشفش را به خودش نداده حیرت‌آورتر است. تصور کنید انسان به برزخ می‌رود و فیلم زندگیش را می‌بیند و بوی تعفن گناهانش را می‌شنود و بعد همه‌ی آن‌ها را روی خودش بالا می‌آورد. آن‌جا انسان بهت و حیرت بیشتر و غربتی افزون‌تر را تجربه می‌کند، شاید هیچ‌وقت به غربت آن‌جا عادت نکند.

دست آخر می‌آید که ببیند اعمالش با او چه کرده‌اند، امانت الهی را چه کرده است، خدایش را شناخته است یا نه، خودش را چطور، آیا شرمنده است و سرافکنده یا سربلند است و سرافراز؟ این‌ها اورا می‌آزارد. نمی‌داند چه می‌شود، حیرت‌زده در غربت این سرا می‌دود تا عادت می‌کند و در صفی طولانی می‌ایستد. این‌جا نیز در حیرتی عمیق ایستاده که ببیند چه خبر است؟ این‌جا نیز غریب است.

خلاصه آن‌که حیرت و غربت انسان در همه‌ی مراحل زندگی اورا همراهی می‌کند و این غربت و حیرت است که اورا می‌ترساند و به وحشت می‌اندازد.

موضوعات: حیرت و غربت انسان
[جمعه 1396-09-17] [ 11:19:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  تفسیر آیه 199 سوره اعراف ...

#تفسیر آیه‌ی199 سوره‌ی اعراف
#قسمت_اول
«خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلینَ»
این آیه خطاب به پیامبر صلی‎الله‎علیه‎وآله است که خداوند در آن سه دستور اخلاقی را در مواجهه با مردم بیان می‎کند. از آن‎جایی‎که این دستورات در برخورد با مردم است، پس در حیطه‌ی اخلاق اجتماعی قرار می‎گیرد. البته باید ابتدا این فضایل در فرد نهادینه بشود که بعد در رفتار اجتماعی ظهور کند.
امام صادق علیه‌السلام درباره‌ی این آیه می‌فرماید «أمر اللّه نبیّه بمکارم الأخلاق و لیس فی القرآن آیة أجمع لمکارم الأخلاق منها» (تفسیر جوامع الجامع، ج1، ص491)؛ خداوند پیامبرش را به خوبی‌های اخلاق مأمور کرد و در قرآن آیه ‏اى جامع‌تر از این آیه در مورد مکارم اخلاق نیست.) این روایت ناظر به این مطلب است که در این آیه اصول اخلاقی مطابق با اصول قوای انسانی که عقل، غضب و شهوت است در سه قسمت بخشیدن دیگران، آمر به نیکی و اعراض از جاهلین خلاصه می‌شود که در پست‌های بعدی ان‌شاءالله این سه مبحث تبیین می‌گردد.

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1396-09-15] [ 02:28:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  کرامت ذاتی انسان در قرآن ...

#کرامت_ذاتی_انسان در قرآن
یکی از ویژگی‎های منحصربه‎فرد انسان این است که خداوند اورا از نوعی کرامت و شرافت ذاتی برخوردار نموده و در قرآن چنین تعریف کرده است: «وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنی‌آدَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّیِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلى‏ کَثیرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضیلاً» شاهد مثال در این آیه، دو کلمه‎ی کرّمنا و فضّلناست. پیش از این آیه، خداوند با یادآوری کمک و یاری خویش به انسان اورا مورد عتاب قرار می‎دهد و نعماتش را به رخ او می‎کشد. آیه‎ی مورد بحث با عتابی شدیدتر در کنار نعمت حمل و نقل و رزق و روزی پاک و طاهر، انسان را به دو صفت کرامت و برتری بر همه‎ی مخلوقات مزین می‎کند.
کرامت با تفضیل تفاوت دارد، در کرامت، خود شخص مطرح است و بزرگی و شرافت از آنِ خود شخص است و دیگران در این برتری قیاس نمی‎شوند. اما در تفضیل، شخص نعمتی دارد که دیگران آن نعمت را ندارند، او نسبت به دیگران از نوعی شرافت و برتری برخوردار است. کرامت انسان، با توجه به این آیه، ذاتی است، یعنی خداوند اورا نسبت به همه‎ی مخلوقاتش برتری داده است. مطابق این آیه‎ی شریفه و پیرو آیات پیش، انسان از دو نعمت حمل و نقل و روزی پاک و طاهر برخوردار است و خداوند با این دو روزی، اورا از دیگر .موجودات متمایز کرده است.
مقصود از تکریم در این آیه، اختصاص دادن انسان به عنایت و شرافت‌دادن به خصوصیتی است که در دیگران نباشد. تکریم معنایی است نفسی و در آن کاری به غیر نیست بلکه تنها شخص مورد تکریم است که دارای شرافتی و کرامتی می‌شود.
کرامت که از ریشه‌ی کرم به معنای شرافت ، عزت و سخاوت است، یکی از بزرگ‌ترین تفضلات خداوند به انسان است این کلمه هم درباره‌ی خدا و هم درباره‎ی انسان به‎کار می‌رود. کرم، اگر وصف خداوند باشد، منظور از آن احسان و نعمت آشکار خداست و اگر وصف انسان باشد، نام اخلاق و افعال پسندیده‌ی اوست که از او ظاهر می‌گردد.
کرامت در عالم خلقت یا ملکوتی و مربوط به عالم فرشتگان است و یا طبیعی است که به عالم نبات و حیوان مربوط می‌شود و یا ترکیبی از این دو می‎باشد. کرامت انسان از تلفیق طبیعت و فراطبیعت حاصل آمده که هم کرامت ملکوتی و هم کرامت طبیعی را شامل می‌شود.
بخش از این کرامت، ذاتی است یعنی خداوند انسان را به‌گونه‎ای آفریده که در مقایسه با برخی موجودات دیگر به‌لحاظ ساختمان وجودی، امکانات و مزایای بیشتری دارد. درواقع، ساختار امکاناتش بهتر شکل گرفته و بنابراین از دارایی و غنای بیشتری برخوردار است. این نوع از امکانات، محصول عنایت ویژه‌ی خداوند به همه‌ی انسان‌هاست و ااز اختیار او سرچشمه نمی‌گیرد. بنابراین محل فخرفروشی انسان به دیگر انسان‎ها نیست. این بیان در کلام حضرت حق نیز هویداست که می‌فرماید: «لقد خلقنا الانسان فی أحسن تقویم» و «ثم أنشأناه خلقاً آخر فتبارک الله احسن الخالقین» این دسته از آیات به کرامت تکوینی و ذاتی انسان دلالت دارد.
#کرامت_ذاتی
#انسان

موضوعات: بدون موضوع
 [ 02:15:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت